گنجور

 
جامی

زهی عشق تو را بر کفرو دین پشت

رخت آتش زده بر جان زردشت

بود روشن ز رخسار و جبینت

که تو خورشید و ماهی پشت بر پشت

به وصف زلف تو کرده دبیران

سیاهی و قلم زانگشت و انگشت

به افسون باز نتوان رستن از عشق

نشاید مشعل صبح از نفس کشت

به آن غمزه مشو جامی مقابل

مزن با آن درفش از سادگی مشت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
باباطاهر

یکی برزیگرک نالان درین دشت

به خون دیدگان آلاله می‌کشت

همی‌کشت و همی‌گفت ای دریغا

بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از باباطاهر
سوزنی سمرقندی

نظامی در خراسان خورد گشنیز

که تا گشتش رسن تابی فرامشت

به شهر خویش گوئی خویشتن را

نماید کان چه . . . ونست آن به انگشت

به . . . ون در برد باید سو کمان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه