زهی عشق تو را بر کفرو دین پشت
رخت آتش زده بر جان زردشت
بود روشن ز رخسار و جبینت
که تو خورشید و ماهی پشت بر پشت
به وصف زلف تو کرده دبیران
سیاهی و قلم زانگشت و انگشت
به افسون باز نتوان رستن از عشق
نشاید مشعل صبح از نفس کشت
به آن غمزه مشو جامی مقابل
مزن با آن درفش از سادگی مشت