گنجور

 
جامی

ای دو گیسوت شب قدر و برات

جان فدا کرده برات اهل نجات

یافت بر خاک درت جا سر من

نلت من بابک اعلی الدرجات

سبزه خط تو بالای لب است

برتر آمد ز شکر قدر نبات

بعد مرگم به وفا وعده دهی

می دهم جان به تمنای وفات

زخم تیغ تو دلم راست دوا

چون قلم می نکشم سر ز دوات

سر عرفان طلب از گرمروان

واقفان را چه وقوف ازعرفات

شعر جامی و سواد خط او

ظلمات است و در او آب حیات