گنجور

 
حکیم نزاری

صبح دم خیز من النوم الصّلات

چون برآمد بر کفم نه هات هات

آتشی کز ملعمه ی اشراق او

در عرق مستغرق است آب حیات

آفتاب ار می کند نسبت بدو

تا بگویم کان کدام است از صفات

صفوتِ پاکش تعلّق می کند

ذاتِ این نسبت کند با آن به صفات

گر نه رز بودی غرض از بدوِ کون

بر ندادی در زمین هرگز نبات

نافرید ایزد تعالی وحده

جوهری نافع چو می در کاینات

توبه ی من نیست ممکن چون کنم

خوض نتوان کرد در ناممکنات

وصفِ می کردن مرا ادراک نیست

کو برون است از حدودِ مُدرکات

می پرست ار بت پرست است آن منم

می پرستی بهتر است از عزیّ ولات

مصلحان تشنیع بر من می زنند

کای فرو رفته سرت در فاسقات

با کسی چون در جدل آیم به جهل

کو نداند فاسقات از صالحات

می از اینجا می خورم تا می دهند

از نزاری هم نزاری را نجات