گنجور

 
شیخ بهایی

گدائی همی رفت و کودکش در پیش روان بود. کودک صدای زنی بشنید که در پی جنازه ای همی گفت: ای مرد ترا به جائی برند که نه در آن عطائی بود نه فراشی، نه چاشتی و نه شامی. کودک گفت: پدر، جنازه را به خانه ی ما همی برند.

ابوالعینا روزی از کودکی پرسید: در کدام باب نحوی؟ گفت: در باب فاعل و مفعول. گفت: بدین گونه در باب ابوین خویشتنی.

کنیزکی وی را گفت: انگشتری خویش به من ده تا هماره به خاطرت آرم. گفت: مرا بهر این که آن را به تو ندادم به خاطر دار.

ای در اسباب جهان پای تو بند

مانده از راه بدین سلسله چند

بگسل از پای خود این سلسله را

باشد از پی برسی قافله را

قافله پی به مسبب برده

تو در اسباب قدم افشرده

عنکبوت ار نئی از طبع دنی

تار اسباب به هم چند تنی

تا کند روز جهان افروزی

هیچ روزی نبود بی روزی

یاد میکن که چسان مادر تو

بود عمری صدف گوهر تو

داشت بی خواست مهیا خورشت

داد از خون جگر پرورشت

از شکم، جا به کنارش کردی

شیر صافیش ز پستان خوردی

چون توانا شدی از قوه ی شیر

گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر

خوردی از مائده ی بهروزی

سال ها بی غم روزی، روزی

غم روزیت چو در جان آویخت

آبت از دیده و از دل خون ریخت

دست تا چون به میان آوردی

کار خود را به زیان آوردی

زنده دلی از صف افسردگان

رفت به همسایگی مردگان

حرف فنا خوانده ز هر لوح خاک

روح بقا جست ز هر روح پاک

کارشناسی پی تفتیش حال

کرد از او بر سر راهی سؤال

کاین همه از زنده رمیدن چراست؟

رخت سوی مرده کشیدن چراست؟

گفت بلندان به مغاک اندرند

پاک نهادان ته خاک اندرند

مرده دلانند بروی زمین

بهر چه با مرده شوم همنشین

همدمی مرده دهد مردگی

صحبت افسرده دل افسردگی

زیر گل آنان که پراکنده اند

گرچه به تن مرده به دل زنده اند

مرده دلی بود مرا پیش از این

بسته ی هر چون و چرا پیش از این

زنده شدم از نظر پاکشان

آب حیات است مرا خاکشان

ذکر، گنج است، گنج پنهان به

جهد کن، داد ذکر پنهان ده

به زبان گنگ شو، به لب خاموش

نیست محرم بدین معامله گوش

به دل و جان نهفته گوی که دیو

نبرد پی بدان به حیله و ریو

هیچ کس مطلع مساز بدان

تا نیفتد ز عجب رخنه در آن

گر تأمل کنی در این کلمه

بنگری حال حرفهاش همه

بی گمان دائمت بآن گروی

که یکی نیست زان میان شنوی

وین اشارت بدان بود که مدام

بایدش در حریم سر مقام

این سبق پیشه کن چه روز و چه شب

بی فغان زبان و جنبش لب

در اشارات سخنان خوش زیر، اشعاری به سر وحدت و ظهورش در مظاهر کثرت با تقدیس آن از آلودگی است:

نیست در لااله الا الله

در حقیقت به جز سه حرف اله

جمله اجزای این خجسته کلام

شد ز تکرار این حروف تمام

گر بجوئی در این کلام شگرف

غیر از این حرف ها نیابی حرف

این سه حرفند کاختلاف جهات

کرده آن را به صورت کلمات

کلماتی که گشت از آن حاصل

زان میان شد، مرکب کامل

پس در این جمله لفظها میپیچ

غیر از اسم اله نبود هیچ

همچنین معنیش که اصل اصول

اوست در اصطلاح اهل وصول

در همه بطن های امکانی

چه مجرد، چه جسم و جسمانی

سریان دارد و ظهور اما

سریانی برون زگردش ما

زاختلاف تنوعات و شؤون

می نماید جمال گوناگون

می کند در همه مراتب سیر

مختفی در حجاب صورت غیر

بلکه محو است صورت اغیار

لیس فی الدار غیره دیار

علیه، دخت مهدی، خواهر هارون الرشید زنی زیبا و نکته سنج بود. و شاعرترین زنان و ماهرترین ایشان در موسیقی و ساخت آهنگ بود.

نیزعفیف و نیکو دین بود. آن چنان که آواز نمی خواند، و جز به روزهائی که از نماز خواندن معذور بود، شراب نمی آشامید.

زمانی که پاک می گشت اما هماره نماز همی خواند و قرآن تلاوت می کرد. از سخنان اوست که: خداوند هیچ چیز را حرام منمود مگر آن که به جایش حلالی قرار داد.

از این رو گناهکار عصیان خویش چگونه حجت آرد؟ وی یکی از غلامان رشید را طلا نام، دوست همی داشت. و داستان آن دو مشهور است.

صلای باده زد پیر خرابات

بیا ساقی که فی التأخیر آفات

سلوک راه عشق از خود رهائی است

نه قطع منزل و طی مقامات

جهان مرآت حسن شاهد ما است

فشاهد وجهه فی کل مرآت

مزن بیهوده لاف عشق جامی

فان العاشقین لهم علامات

خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز

شخصم ار باز نیاید، خبرم باز آید

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

زخانقاه به میخانه می رود حافظ

مگر زمستی زهد و ریا به هوش آمد

زاهدی بر خانه ای بگذشت که ابو نواس در آن بود. و وی را شنید که همی خواند:

بی تردید توبه ی من، بزهکاری مرا زایل سازد. ای آن که شایسته ی عفوی، عفوم کن.

زاهد دستان خویش به آسمان برد و گفت: خداوندا، توبه کرد و به سوی تو بازگشت، توبه اش بپذیر. اما ابونواس پس از آن چنین خواند:

خداوندا برآنچه جوانی مخمور که هنگام هشیاری نیز خردش، نیست، همی گوید، مگیر.

زاهد دستان خود به آسمان برد و گفت: خداوندا، هدایتش فرما!

طغرل بن ارسلان بن طغرل بن سلطان ملکشاه، زیبا صورت و لطیف سیما، خوش عمل بود و به فارسی و عربی شعر نیک همی سرود: شعر زیر از اوست:

دیروز چنان وصال جان افروزی

امروز چنین فراق عالم سوزی

افسوس که در دفتر عمرم ایام

آن را روزی نویسد این را روزی

در شرح دیوان آمده است: «چنانچه تن را صحت و غذا هست، روح را هم هست. «الا من اتی الله به قلب سلیم » و فی قلوبهم مرض اشاره به آنست چنانکه هر مرض جسمانی را سببی و داروئی هست که خاصه ی اوست که غیر طبیب حاذق آن را نشناسد، مرض روحانی را هم سببی و دوائی است، که غیر انبیا و اولیاء آن را ندانند.

اگر کسی را سودا غالب باشد و به معالجات صفراویه اشتغال نماید، هلاک گردد. و همچنین هر مرض روحانی را دوائی است که از آن تجاوز نتوان کرد. «رب تال للقرآن و القرآن یلعنه » شعر:

طاعت ناقص من موجب غفران نشود

راضیم گر مدد علت عصیان نشود

از حضرت رسالت پناه (ص) تفسیر «و بدالهم من الله مالم یکونو ایحتسبون » پرسیدند. فرمود: و هی اعمال حسبوها حسنات فوجدوها فی کفه السیئات (اعمالی است که نیک می پنداشتندشان و آن ها را در کفه ی بدی ها یافتند) و چنانچه نبض وقاروره دلالت بر احوال بدن دارند، واقعه دلالت بر احوال نفس دارد، و لهذا سالکان واقعات خود را بر شیخ عرض کنند.

و حضرت رسالت پناه(ص) بسیار به اصحاب خود فرمود: هل رای احد منکم من رویا؟ (آیا کسی از شما رویائی دیده است؟)

مرحبا ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

هر آنچه دور کند مر تو را زدوست بد است

بهر چه روی نهی بی وی ارنکوست، بد است

فراق یار اگر اندک است، اندک نیست

درون دیده اگر نیم تار موست، بد است

خدمت مولوی چه صبح و چه شام

کرده اندر کتابخانه مقام

متعلق دلش به هر ورقی

در خیالش زهر ورق سبقی

نه شبش را فروغی از مصباح

نه دلش را گشادی از مفتاح

نه بجانش طوالع انوار

تافته از مطالع اسرار

کرده کشاف بر دلش مستور

نور کشف و شهود و ذوق حضور

از مقاصد ندیده کسب نجات

بی خبر از مواقف عرصات

از هدایت فتاده در خزلان

وز بدایت نهایتش حرمان

بی فروغ وصول، تیره و تار

از فروغ واصول کرده شعار

گرد خانه کتاب های سره

از خری همچو خشت کرده خره

سوی هر خشت ازاو چو رو کرده

در فیضی به رخ برآورده

قصر شرع نبی و حکم نبی

جز به آن خشتها نکرده بنی

زان به مجلس زبان چه بگشاید

سخنش جمله قالبی آمد

صد مجلد کتاب بگشاده

در عذاب مخلد افتاده

سر بر اندیشه های گوناگون

لب پر افسانه دل پر از افسون

این بود سیرت خواص انام

چون بود حال عام کالانعام

عام را خود ز شام تا به سحر

نیست جز خواب و خورد کار دگر

صلح و جنگش برای این باشد

نام و ننگش برای این باشد

سخن از دخل و خرج خواند و بس

شهوت بطن و فرج راند و بس

همتش نگذرد زفرج و گلو

داند از امر، فانکحوا وکلوا

از کتاب قوت القلوب: از امیر مومنان علی(ع) روایت شده است که خداوند، فقر را پاداش های نیک و نیز عذاب هائی قرار داده است.

اماآن فقر که پاداش نیکو دارد، نشانه اش حسن خلق، شکایت نکردن و شکرگزاری خداوند بر فقری است که داده. اما آن فقر که عذابی در پی دارد. نشانه اش بدخلقی، نافرمانی خداوند، بسیاری شکوه و خشم برقضای خداوندی است.

این همان نوع فقری است که پیامبر(ص) از آن استعاذه کرده است.

شیخ عبدالرزاق در شرح منازل السائرین گفت: عشق پاک نیرومند سببی در تلطیف باطن و آمادگی آدمی برای عشق حقیقی است.

چه غمان را به غمی واحد بدل همی کند و تفرقه ی خاطر را منقطع می دارد و خدمت محبوب را لذت می بخشد و رنج و تعب در فرمانبرداری وی و امتثال امرش را آسان همی کند.

برخلاف عشق ناشی از پیروزی شهوت حاصل می آید. چه این عشق وسوسه ای ناشی از پیروزی اندیشه زیبا شمردن برخی چهره ها است و پرستش نفس با سعی در بدست آوردن لذایذ: مدح و ذم عشق صوری در کلام برخی از عرفا و حکیمان بر همین دو گونه عشق مبتنی است.

همسر مردی آزاده وی را گفت: آیا نبینی که زمانی ترا گشادگی حاصل است، یاران ملازمت گردند و زمان دست تنگی رهایت کنند؟

گفت: این از بزرگواری ایشان است. چه زمانی به نزد ما همی آیند که می توانیم به ایشان احسان کنیم. و زمانی که نمی توانیم چنین کنیم، ترکمان همی گویند.

حکایت شده است که یکی از حکمای اسلام برآن شد که بین کلام فلاسفه و سخنان انبیاء وفق دهد. وی با آن که در مواردی موفق شد، در پاره ای موارد ناگزیر از تکلفاتی دور و تاویلاتی در سخن انبیاء شد تا موفقیت حاصل آید.

صواب آن است که سخن انبیاء را که برگرفته از وحی الهی است، میزان گزینند و به تایید آن به سخن فلاسفه التفات نکنند.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode