گنجور

 
جامی

لله الحمد آن جان و جهان آمد باز

شادمانی به دل آرام به جان آمد باز

گرچه از صحبت ما جنگ کنان کرد کنار

شیوه صلح گرفته به میان آمد باز

جان شیرین به تن مرده چه سان باز آید

سوی عشاق جگرخسته چنان آمد باز

سوی ما کز غم او مرغ خزانی بودیم

همچو گل جلوه کنان خنده زنان آمد باز

بست بر اهل غرض راه سخن شکر خدا

کآشکار از بر ما رفت و نهان آمد باز

بس مسافر که ازان کوی ره کعبه گرفت

کعبه را دید و به آن کوی روان آمد باز

گفت در هند حسن گفته جامی چو شنید

کز عدم خسرو شیرین سخنان آمد باز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جهان ملک خاتون

دلم از درد فراق تو به جان آمد باز

جانم از شوق وصالت به فغان آمد باز

مژده ی وصل تو ناگه به جهان دردادند

جان پژمرده ز مهرت به جهان آمد باز

حال دلدار دلم خواست که معلوم کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه