نبود عروس ملک سزای کنار و بوس
بؤساً لک ار کنار نگیری ازین عروس
شه را چو در دوام بقا اختیار نیست
دم دم چرا خطاب رسد هر دمش ز کوس
مجنون که دور مانده ز لیلیست روز و شب
جانی پر از دریغ و زبانی پر از فسوس
این بس که در نواحی حی می برد به روز
شب در سماع شوق به بانگ سگ و خروس
بردند آب صفوت رندان پاکباز
پیران گول گیر و مریدان چاپلوس
لُبّ است سرّ عشق و سبوس است مابقی
لب کی شناسد آنکه بود درخور سبوس
جامی تو مرغ عالم یکرنگی آمدی
بر خویش بشکن این قفس عاج و آبنوس