گنجور

 
نیر تبریزی

چون کرد خور ز توسن زرین تهی رکاب

افتاد در ثوابت و سیاره انقلاب

غارتگران شام به یغما گشود دست

بگسیخت از سرادق زر تار خور طناب

کرد از مجره چاک فلک بردۀ شکیب

بارید از ستاره برخساره خون خضاب

کردند سر ز پرده برون دختران نعش

با گیسوی بریده سراسیمه بی نقاب

گفتی شکسته مجمر گردون و از شفق

آتش گرفته دامن این نیلگون قناب

از کلّۀ شفق بدر آورد سر هلال

چون کودکی طپیده بخون در کنار آب

یا گوشوارۀ که بیغما کشیده خصم

بیرون ز گوش پرده نشینی چو آفتاب

یا گشته زبن توسن شاهنشی نگون

برگشته بی سوار سوی خیمه با شتاب

گفتم مگر قیامت موعود اعظم است

آمد ندا ز عرش که ماه محرم است

گلگون سوار وادی خونخوار کربلا

بی سر فتاده در صف پیکار کربلا

چشم فلک نشسته ز خون شفق هنوز

از دود خیمه های نگونسار کربلا

فریاد بانوان سراپردۀ عفافر

آید هنوز از در و دیوار کربلا

بر چرخ میرود ز فراز سنان هنوز

صوت تلاوت سر سردار کربلا

ستارگان دشت بلا بسته بار شام

در خواب رفته قافله سار کربلا

شد یوسف عزیز بزندان غم اسیر

درهم شکست رونق بازار کربلا

بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام

گلچین روزگار ز گلزار کربلا

فریا از آنزمان که سپاه عدو چو سیل

آورد رو بخیمۀ سالار کربلا

مهلت گرفت آنشب از آنقوم بی حجاب

پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب

گفت ایگروه هر که ندارد هوای ما

سر گیرد و برون رود از کربلای ما

ناداده تن بخواری و ناکرده ترک سر

نتوان نهاد پای بخلوت سرای ما

تا دست و رو نشست بخون می نیافت کس

راه طواف بر حرم کربلای ما

اینعرصه نیست جلوه گر رو به وگر از

شیر افکن است بادیۀ ابتلای ما

همراز بزم ما نبود طالبان جاه

بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آنکه با هوس کشور آمده

سر ناورد بافسر شاهی گدای ما

ما را هوای سلطنت ملک دیگر است

کاین عرصه نیست در خور فر همای ما

یزدان ذوالجلال بخلوتسرای قدس

آراسته است بزم ضیافت برای ما

برگشت هر که طاقت تیر وسنان نداشت

چون شاه تشنه کار بشمر و سنان نداشت

چون زد سر از سرادق جلباب نیلگون

صبح قیامتی نتوان گفتنش که چون

صبحی ولی چو شام ستمدیدگان سیاه

روزی ولی چو روز دل افسردگان ربون

ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر

لبریز شد ز خون شفق طشت آبگون

گفتی ز هم گسیخته آشوب رستخیز

شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون

آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق

خور چون سر بریدۀ یحیی ز طشت خون

لیلای شب دریده گریبان بریده مو

بگرفت راه بادیه زین خرگه نگون

دست فلک نمود گریبان صبح چاک

بارید از ستاره به بر اشگ لاله گون

افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق

چون آفتاب دین قدم از خیمه زد برون

گردون بکف زیرده نیلی علم گرفت

روح الامین رکاب شه جم خدم گرفت

شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه

از دود آه پرده گیان شد جهان سیاه

در خون و خاک خفته همه یاوران قوم

و ز خیل اشک و آه ز پی یکجان سپاه

سرگشته بانوان سرا پرده عفاف

زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سر زنان بناله که شد حال ما زبون

وین موکنان بگریه که شد روز ما تباه

پس با دل شکسته جگرگوشه بتول

از دل کشید ناله و افغان که یا اخاه

لختی عنان بدار که گردم بدور تو

و زیات ز آب دیده نشانم غبار راه

من یکتن غریبم و دشتی پر از هراس

ویزیر شکستگان ستم دیده بی پناه

گفتم تو درد من بنگاهی دوا کنی

رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه

چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت

بر تافت سوی لشکر عدوان سر کمیت

ایستاد در برابر آن لشکر عبوس

چونشاه نیمروز بر آن اشهب شموس

گفت ایگروه همین منم آن نور حق کزو

تابیده بر مراسنججل صبح ازل عکوس

بر درگه جلال من ارواح انبیا

بنهاد بر سجود سر از بهر خاکبوس

مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول

سایش منم بعالم و عالم مرا موس

سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست

من داده ام جلوس بر این تخت آبنوس

در عرصه گاه کین که ز برق شهادت تیر

دیو فلک گزد زنجیر لب فسوس

گردد زخون بسیط زمین معدن عقیق

گیرد ز گرد روی هوا رنگ سندروس

افتد ز بیم لرزه برا رکان کن فکمان

آرم چو حیدرانه بر او رنگ زین جاوس

بر خاکپای توسن گردون مسیر من

ناکرده تیغ راست سجود آورد رؤس

لیکن نموده شوق لقای حریم دوست

سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس

نی طالب حجازم و نی مایل عراق

نی در هوای شامم و نی در خیال طوس

تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج

غوغای عام و جنبش لشگر غربوکوس

درگاه عشق حاجت تیر و خدنگ نیست

آنجا که دوست جان طلبد جای جنگ نیست

لختی نمود با سپه کینه زبن خطال

جز تیر جان شکار ندادش کسی جواب

از غنچه های زخم تن نازنین او

آراست گلشنی فلک اما نداد آب

بالله که جز دهان نبی آب خور نداشت

گردون گلی که چید ز بستان بوتراب

چون برگشود در تن او تیر جان شکار

با مرغ جان نمود بصد ذوق دل خطاب

پیک پیام دوست بدر حلقه میزند

ای جان بر لب آمده لختی بدر شتاب

چون تیر کین عنان قرارش ز کف ربود

کرد از سمند بادیه پیما تهی رکاب

آمد ندا ز پردۀ غیبش بگوش جان

کایداده آب نخل بلا را ز خون ماب

مقصود ما ز خلق جهان جلوۀ تو بود

بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب

گر سفله گان به بستر خون داد جان تو

خوشباش و غم مخور که منم خون بهای تو

تیریکه بر دل شه گلگون قبا رسید

اندر نجف بمرقد شیر خدا رسید

چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت

اندر مدینه بر جگر مصطفی رسید

زان پس که پردۀ جگر مصطفی درید

داند خدا که چونشد از آن پس کجا رسید

هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد

پر بست و بر هدف همه در کربلا رسید

یکباره از فلاخن آندشت کینه خاست

آن سنگهای طعنه که بر انبیا رسید

با خیل عاشقان چو در آندشت پا نهاد

قربانی خلیل کوه منا رسید

آراست گلشنی ز جوانان گلعذار

آبش نداده باد خزان از قفا رسید

از تشنگی ز پا چو در آمد بسر دوید

چون بر وفای عهد الستش ندا رسید

از پشت زین قدم چو بروی زمین نهاد

افتاد و سر بسجدۀ جان آفرین نهاد

گفت ایحبیب دادگر ایکردگار من

امروز بود در همه عمر انتظار من

این خنجر کشیده و این حنجر حسین

سرکونه بهر تست نیاید بکار من

گو تارهای طرۀ اکبر بیاد رو

تا باد تست مونس شبهای تار من

گو بر سر عروس شهادت نثار شو

دُری که بود پرورشش در کنار من

خضر ارز جوی شیر چشید آب زندگی

خونست آب زندگی جویبار من

عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان

این نقد جان بدست سر نیزه دار من

در گلشن جنان بخلیل ای صبا بگو

بگذر بکربلا و ببین لاله زار من

درخاک و خون بجای ذبیح منای خویش

بین نوجوان سرو قد و گلعذار من

پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار

نالان ز خیمه تاخت بمیدان کارزار

کایرایت هدی تو چرا سرنگون شدی

در موج خون چگونه فتادی و چونشدی

ایدست حق که علت ایجاد عالمی

علت چه شد که در کف دو نان زبونشدی

امروز در ممالک جان دست دست تست

الله چگونه دستخوش خصم دون شدی

کاش آنزمان که خصم بروی تو تست آب

اینخاکدان غم همه دریای خون شدی

ایچرخ کچمدار کمانت شکسته باد

زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی

آئینۀ که پردۀ اسرار غیب بود

ای تیر چون تو محرم راز درون شدی

گشتی بکام دشمن و کشتی بخیره دوست

ایگردش فلک تو چرا واژگون شدی

ایخور چو شد به نیزه سر شاه مشرقین

شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی

ای چرخ سفله داد از این دور واژگون

عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟

چون شاه تشنه ظلمت ناموت کرد طی

بر آب زندگانی جاوید برد پی

در راه حق فنا به بفا کرد اختیار

تا گشت وجه باقی حق بعد کلّ شیئ

زد پا بهر چه جز وی و سر داد شد روان

تا کوی دوست بر اثر کشتگان حیّ

چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان

شد پر نوای زمزمۀ طور نای و نی

شور از عراق گشت بلند آنچنان که برد

کافردلان زیاد تمنای ملک ری

پاشید آن قلادۀ دُرهای شاهوار

از هم چو برگهای خزان از سموم دی

گفتی رها نمود ز کف دختران نعش

از انقلاب دور فلک دامن جدی

آن یک نهاد رو سوی میدن که یا ابا

وان یک کشید در حرم افغان که یا اخی

رفتی و یافت بی تو بما روزگار دست

ایدست داد حق ز گریبان برآر دست

آه از دمیکه از ستم چرخ کچمدار

آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار

بانگ رحیل غلغله در کاروان فکند

شد بانوان پردۀ عصمت شترسوار

خورشد فرو بمغرب و تابنده اختران

بستند بار شام قطار از پی قطار

غارتگران کوفه ز شاهنشه حجاز

نگذاشتند دُر یتیمی به گنجبار

گردون بدرُ نثاری بزم خدیو شام

عقدی برشته بست ز دُرهای شاهوار

گنجینه های گوهر یکدانه شد نهان

از حلقه های سلسله در آهنین حصار

آمد بلرزه عرش ز فریاد اهلبیت

در قتلگه چو قافلۀ غم فکند یار

ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول

نعشی بخون طپیده بمیدان کارزار

پس دست حسرت آن شرف دودۀ بتول

بر سر نهاده گفت جزاک الله ای رسول

اینگوهر بخون شده غلطان حسین تست

وین کشتی شکسته ز طوفان حسین تست

این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن

از تار زلفهای پریشان حسین تست

این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو

در پرده آفتاب درخشان حسین تست

این خضر تشنه کام که سرچشمه حیات

بدرود کرده با لب عطشان حسین تست

این پیکریکه کرده نسیمش کفن ببر

از پرنیان ریک بیابان حسین تست

این لالۀ شگفته که زهرا ز داغ او

چونگل نموده چاک گریبان حسین تست

این شمع کشته از اثر تند باد جور

کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست

این شاهباز اوج سعادت که کرده باز

شهپر بسوی عرش ز پیکان حسین تست

آنکه ز جور دور فلک با دل غمین

رو در بقیع کرد که ای مام بیقرین

داد آسمان بیاد ستم خانمان من

تا از کدام بادیه پرسی نشان من

دور از تو از تطاول گلچین روزگار

شد آشیان زاغ و زغن گلستان من

گردون بانتقام قتیلان روز بدر

نگذاشت یکستاره به هفت آسمان من

زد آتشی به پردۀ ناموس من فلک

کآید هنوز دو دوی از استخوان من

بیخود در این چمن نکشم ناله های زار

آنطایرم که سوخت فلک آشیان من

آنسرو قامتی که تو دیدی زغم خمید

دیدی که چون کشید غم آخر کمان من

رفت آنکه بود بر سرم آنسایۀ همای

شد دست خاک بیز کنون سایبان من

گفتم ز صد یکی بتو از حال کوفه باش

کز بارگاه شام برآید فغان من

پس رو بسوی پیکر آن محتشم گرفت

گفت این حدیث طاقت اهل حرم گرفت

اندر جهان عیان شده غوغای رستخیز

ایقامت تو شور قیامت بپای خیز

زینب برت بضایت مزجاه جان بکف

آورده با ترانۀ یا ایها العزیز

هر کس بمقصدی ره صحرا گرفته پیش

من روی در تو و دگران روی در حجیز

بگشا ز خواب دیده و بنگر که از عراق

چونم بشام میبرد اینقوم بی تمیز

محمل شکسته ناله حدی ساربان سنان

ره بیکران و بند گران ناقه بی جهیز

خرگاه دود آه و نقابم غبار راه

چتر آستین و معجر سر دست خاک بیز

کامم ز طعن نیزه بزانو سر حجاب

گاهم ز تازیانه بسر دست احتریز

یک کارزار دشمن و من یکتن غریب

تو خفته خوش ببستر و ایندشت فتنه خیز

گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب

معذوری ای ز تیر جفا خسته خوش بخواب

ایچرخ سفله تیز ترا صید کم نبود

گیرم عزیز فاطمه صید حره نبود

حلقی که بوسه گاه نبی بود روز و شب

جای سنان و خنجر اهل ستم نبود

انگشت او بخیره بریدی پی نگین

دیوی سزای سلطنت ملک جم نبود

کی هیچ سفله لست بمهمان خوانده آب

گیرم ترا سجیۀ اهل کرم نبود

داغ غمی کز و جگر کوه آب شد

بیمار را تحمل آن داغ غم نبود

پای سریر زاده هند و سر حسین

در کیش کفر سفله چنین محترم نبود

ایزادۀ زیاد که دین از تو شد بباد

آن خیمه های سوخته بیت الصنم نبود

آتش به پردۀ حرم کبریا زدی

دستت بریده بادنشان بر خطا زدی

زینغم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت

با عترت رسول ندانم چه سان گذشت

نمرود ناوکی که سوی آسمان گشاد

در سینۀ سلیل خلیل از نشان گذشت

در حیرتم که آب چرا خون شد چو نیل

زان تشنۀ که بر لب آب روان گذشت

آورد خنجر آب زلالش ولی دریغ

کاب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت

شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل

لیک آنزمان که تیر خطا از کمان گذشت

الله چه شعله بود که انگیخت آسمان

کز وی کبوتران حرم ز آشیان گذشت

در موقعی که عرض صواب و خطا کنند

کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت

خاموش نیرّا که زبان سوخت خامه را

خونشد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت

فیروز بخت من نهدار سر خط قبول

بر دفتر چکامه من بضعۀ رسول

چون تیر عشق جا بکمان بلا کند

اول نشست بر دل اهل ولا کند

در حیرتند خیره سران از چه عشق دوست

احباب را به تند بلا مبتلا کند

بیگانه را تحمل بار نیاز نیست

معشوق ناز خود همه بر آشنا کند

تن پرور از کجا و تمنای وصل دوست

دردی ندارد او که طبیبش دوا کند

آنرا که نیست شور حسینی بسر ز عشق

با دوست کی معامله کربلا کند

یکباره پشت پا بر ماسوا زند

تا زآنمیان از این همه خود را سوا کند

آری کسی که کشته او این بود سزاست

خود را اگر بکشته خود خونبها کند

بالله اگر نبود خدا خون بهای او

عالم نبود در خور نعلین پای او

عنقای قاف را هوس آشیانه بود

غوغای نینوا همه در ره بهانه بود

جائیکه خورده بود می آنجا نهاد سر

دردی کشی که مست شراب شبانه بود

یکباره سوخت ز آتش غیرت هوای عشق

موهوم پردۀ اگر اندر میانه بود

در یک طبق بجلوه جانان نثار کرد

هر در شاهوار کش اندر خزانه بود

نامد بجز نوای حسینی به پرده راست

روزیکه در حریم الست این ترانه بود

بالله که جا نداشت بجز نی نشان در او

آن سینۀ که تیر بلا را نشانه بود

کوری نظاره کن که شکستند کوفیان

آئینه که مظهر حسن یگانه بود

نی نی که باقی حق را هلاک نیست

صورت بجا است آئینه گر رفت باک نیست

ایخرگه عزای تو این طارم کبود

لبریز خون ز داغ تو پیمانۀ وجود

وی هر ستاره قطرۀ خونیکه علویان

در ماتم تو ریخته از دیدگان فرود

گریه است و تو هر چه و ازنده را نواست

ناله است بیتو هر چه سراینده را سرود

تنها نه خاکیان بعزای تو اشگریز

ماتم سراست بهر تو از غیب تا شهود

از خون کشتگان تو صحرای ماریه

باغی و سنبلش همه گیسوی مشگبود

کی بر سنان تلاوت قران کند سری

بیدار ملک کهف توئی دیگران رقود

نشگفت اگر برند ترا سجده سروران

ایداده سر بطاعت معبود در سجود

پایان سیر بندگی آمد سجود تو

برگیر سر که او همه خود شد وجود تو

ثاراللهی که سرّ اناالحق نشان دهد

دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد

وانسرکه سرّ نقطۀ طغرای بسمله است

کورانه جاش بر سر میم سنان دهد

عیسی دمیکه جسم جهانرا حیات ازوست

الله چه سان رواست که لب تشنه جان دهد

چرخ دنی نگر که بی قتل یکتنی

هر چه آیدش بدست به تیر و کمان دهد

نفس اللهی که هر زمان او را بکوی وصل

هاتف ندای ارجعی از لامکان دهد

ایچرخ سفله باش که بهر لقای دوست

تاج و نگین بدشمن دین رایگان دهد

آنطایریکه ذروۀ لاهوت جای اوست

کی دل بر آشیانۀ این خاکدان دهد

مقتول عشق فارغ از این تیره گلخن است

کانشاهباز را بدل شه نشیمن است

دانی چه روز دختر زهرا اسیر شد

روزیکه طرح بیعت منا امیر شد

واحسرتا که ماهی بحر محیط غیب

نمرود کفر را هدف نوک تیر شد

با داجل بساط سلیمان فرو نوشت

دیو شریر وارث تاج و سریر شد

مولود شیرخوارۀ حجر بتول را

پیکان تیر حرمله پستان شیر شد

از دور خویش سیر نشد تا نه چرخ پیر

از خون خنجر شه لب تشنه خیر شد

در حیرتم که شیر خدا چون بخاک خفت

آندم که آهوان حرم دستگیر شد

زنجیر کین و گردن سجاد ایعجب

روباه چرخ بین که چه سان شیر گیر شد

تغییری ای سپهر که بس واژگونه‌ای

شور قیامت از حرکات نمونه‌ای

ای در غم تو ارض و سما خون گریسته

ماهی در آب و وحش بهامون گریسته

وی روز و شب بیاد لبت چشم روزگار

نیل و فرات و دجله و جیهون گریسته

از تابش سرت بسنان چشم آفتاب

اشک شفق بدامن گردون گریسته

در آسمان زدود خیام عفاف تو

چشم مسیح اشک جگرگون گریسته

با درد اشتیاق تو در وادی جنون

لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته

تنها نه چشم دوست بحال تو اشگبار

خنجر بدست قاتل تو خون گریسته

آدم پی عزای تو از روضۀ بهشت

خرگاه درد و غم زده بیرون گریسته

گر از ازل ترا سر اینداستان نبود

اندر جهان ز آدم و حوا نشان نبود

بی شاه دین چه روز جهان خراب را

ای آسمان دریچه به بیند آفتاب را

جلباب نیلگون شب از هم گشای باز

یکسر سیاه پوش کن این نه قباب را

اشک شفق ز دیدۀ آفاق کن روان

در خون کش این سراچۀ پر انقلابرا

نی نی کزین پس از همه خون بارد آسمان

بیحاصل است خوردن مستسقی آبرا

آب از برای حلق شه تشنه کام بود

چونرفت گو بلاوه نریزد سحابرا

خور گو دگر ز پردۀ شب برهپارسر

کافکند زینب از رخ چونمه نقاب را

ایکاش بوالبشر نکشیدی سر از تراب

زین آتشی که سوخت دل بوتراب را

تنها نه زین قضیه دل بوتراب سوخت

موسی در آتش غم و یونس در آب سوخت

قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود

دنیا برای شاه جهان دار ننگ بود

عصفور هر چه باد هم آورد باز نیست

شهباز را ز پنچه عصفور ننگ بود

آئینه خود ز تاب تجلی بهم شکست

گیرم که خصم را دل پر کینه سنگ بومد

نیرو از او گرفت برآویخت تیغ کین

قومیکه با خدای مهیای جنگ بود

عهد الست اگر نگرفتی عنان او

شهد بقا بکام مخالف شرنگ بود

از عشق پرس حالت جانبازی حسین

پای براق عقل در اینعرصه لنگ بود

احمد اگر بذروه قوسین عروج کرد

معراج شاه تشنه بسوی خدنگ بود

از تیر کین چو کرد تهی شاهد بن رکاب

آمد فرا بگوش وی از پرده این خطاب

کایشهسوار بادیه ابتلای ما

باز آ که ز آن تست حریم لقای ما

معراج عشقرا شب اسراست هین بران

خوش خوش براق شوق بخلوتسرای ما

تو از برای مائی و ما از برای تو

عهدیست این فنای ترا با بقای ما

دادی سری ز شوق و خریدی لقای دوست

هرگز زیان نبرد کس از خون بهای ما

جان بازیت حجاب دوبینی بهم درید

در جلوه گاه حسن توئی خود بجای ما

باز آ که چشم ناز ازل بر قدوم تست

خود خاکروب راه تو بود انبیای ما

هین زان تست تاج ربوبیت از ازل

گر رفت بر سنان سرت اندر هوای ما

گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخور

از تست آب رحمت بی منتهای ما

ور سفله برد ز تو دستی مشو ملول

با شهپر خدنگ بپرد همای ما

گسترده ایم بال ملایک بجای فرش

کازار بر تنت نکند کربلای ما

دلگیر گو مباد خلیل از فدای دوست

کافی است اکبر ت و ذبیح منای ما

کو نوح کو بدشت بلا آی باز بین

کشتی شکستگان محیط بلای ما

موسی ز کوه طور شنید ار جواب لن

گو باز شو بجلوه گه نینوای ما

گر زنده جان ببرد ز دار بلا مسیح

گو دار کربلا نگر و مبتلای ما

منسوخ کرد ذکر اوائل حدیث تو

ایداده تن ز عهد ازل بر قضای ما

زینب چو دید پیکر آنشه بروی خاک

از دل کشید ناله بصد درد سوزناک

کایخفته خوش ببستر خون دیده باز کن

احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن

ایوارث سریر امامت به پای خیز

بر کشتگان بی کفن خود نماز کن

طفلان خود بورطۀ بحر بلانگر

دستی بدستگیری ایشان دراز کن

بس دردهاست در دلم از دست روزگار

دستی بگردنم کن و گوشم براز کن

سیرم ز زندگانی دنیا یکی مرا

لب بر گلو رسان و ز جان بی نیاز کن

برخیز صبح شام شد ای میر کاروان

ما را سوار بر شتر بی جهاز کن

یا دست ما بگیر و از ایندشت پر هراس

بار دگر روانه بسوی حجاز کن

پس چشمه سار دیده پر از خون ناب کرد

با چرخ کچمدار بزاری خطاب کرد

کایچرخ سفله داد از این سر کرانیا

کردی عزیز فاطمه خوار و ندانیا

خوش درجهان بکام رسید از تو اهلبیت

تا حشر در جهان نکنی کامرانیا

این کی کجا رواست که دونان دهر را

در کاخ زر بمسند عزّت نشانیا

قومیکه پاس عزتشان داشت ذوالجلال

تا شام شان بقید اسیری کشانیا

بستی بقید بازوی سجاد هیچ رحم

نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانیا

کشتی بزاری اصغر و هیحت نسوخت دل

زانشمع روی دلکش و آن گل فشانیا

از پا فکندی اکبر و مینا مدت دریغ

ایچرخ ببر از آن قد و آن نوجوانیا

سودی بحلق خسرو دین تیغ هیچ شرم

نامد ترا از آن نگه خسروا نیا

هرگز نکرده بود کس ایدهر سفله طبع

بر میهمان خویش چنین میزبانیا

آتش شو ایدرون و بسوزان زبان من

ای خاک بر سر من و این داستان من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode