گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جهان ملک خاتون

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست

حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون

اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش

هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد

نومید نیستم ز در کردگار خویش

دستم اگر نه چون کمرش در میان رود

خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش

لعل تو آب حیاتست تشنه را

آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش

هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل

روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش

امّیدوار بر در وصلش نشسته ام

رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش

گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست

حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش