گنجور

 
خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

کردم گذار بر سر کویش وزین سپس

تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

چون هیچ برقرار نمی ماند از چه روی

ماندست بیقراری من برقرار خویش

زانرا که هرچه دیده ام از خویش دیده ام

هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

در بندگی چو کار من خسته بندگیست

تا زنده ام چگونه کنم ترک کار خویش

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم

گر می کشی بدور میفکن شکار خویش

خواجو چو کرده ئی سبق خون دل روان

از لوح کائنات فرو شو غبار خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

جهان ملک خاتون

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست

حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه