جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۴

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست

حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون

اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش

هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد

نومید نیستم ز در کردگار خویش

دستم اگر نه چون کمرش در میان رود

خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش

لعل تو آب حیاتست تشنه را

آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش

هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل

روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش

امّیدوار بر در وصلش نشسته ام

رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش

گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست

حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش