دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت
ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت
چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی
که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت
به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل
ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت
خیال قامت آن سرو چون نگار ببین
درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت
دو زلف سرکش شوخت ز جیب تابنده
مگر ز آتش رخسار یار تاب گرفت
ز آهم ار بنشیند بر آینه گردی
فغان ز خلق برآید که ماهتاب گرفت
به نوبهار کسی را که نیست عقل معاش
به گوشه ی چمنی شد کنار آب گرفت