جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت

ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت

چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی

که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت

به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل

ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت

خیال قامت آن سرو چون نگار ببین

درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت

دو زلف سرکش شوخت ز جیب تابنده

مگر ز آتش رخسار یار تاب گرفت

ز آهم ار بنشیند بر آینه گردی

فغان ز خلق برآید که ماهتاب گرفت

به نوبهار کسی را که نیست عقل معاش

به گوشه ی چمنی شد کنار آب گرفت