جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

مرا گویی که عشقت سر نبشتست

که خاکم را به مهر تو سرشته‌ست

نرویَد در دلم جز بیخ مهرت

که تخم مهر رویت زود کِشته‌ست

چو روی او ندیدم هیچ چهری

بنی آدم نباشد او فرشته‌ست

چه بودی گر چنین بدخو نبودی

نگار خوب رو را این سرشتست

فرو برده به خون دیده‌ام دست

نگویی ای دلارامم که زشتست؟

سرانگشتان دلبندم همانا

به خو ناب دل عشّاق رشته‌ست

به ساعدهای سیمین تا دگر بار

کدامین عاشق بیچاره کُشته‌ست

مخور غم در جهان خوش باش حالی

بسا گلبوی ماه آسا که خشتست