گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای که عنبر ز سر زلف تو دارد بویی

جعدت از مشک سیه فرق ندارد مویی

آهوانند در آن غمزهٔ شیرافکن تو

گرچه در چشم تو ممکن نبود آهویی

دل به زلفت من دیوانه چرا می‌دادم؟!

هیچ عاقل ندهد دل به چنان هندویی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ‌اندازان

عاقبت گشت دلم صید کمان ابرویی

عین سحر است که پیوسته پریرویان را

طاق محراب بود خوابگه جادویی

دل شوریده که گم کردم و دادم بر باد

می‌برم در خم آن طرّهٔ مشکین‌بویی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب

دیده سوی دگری دارم و خاطر سویی

بلبل سوخته‌دل باز نماندی به گلی

اگر آگه شدی از حسن رخ گلرویی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد

زآن که دیوانه شد از سلسلهٔ گیسویی