گنجور

 
خیالی بخارایی

ای گل از روی تو آموخته خندان رویی

دهنت آب شکر برده به شیرین گویی

عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن

شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی

اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست

دم به دم چهره به خون از چه سبب می شویی

طرفه حالی ست که بربوی تو مرغان چمن

سر به سر مست و خرابند و تو گل می بویی

گفتمش گر ز لب لعل تو بوسی طلبم

بر دهانم نزنی گفت تو خود می جویی

اگرت چیز دگر نیست خیالی غم نیست

همه عمرت شرف این بس که سگ این کویی