جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۹

ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی

ز چه از خون جگر در طلب مه رویی

شب دیجور به امّید سحر بیدارم

بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی

تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم

در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی

گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست

چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی

کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی

دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی

مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه

نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی

گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز

نفروشم به همه ملک جهانش مویی