گنجور

 
ایرج میرزا

در بُن یک بیشه ماکیانی هر روز

بیضه نهادی و بردی آن را یک کُرد

بس که ز راه آمد و ندید به جا تخم

خاطرش از دست برد کُرد بیازرد

بود در آن بیشه پادشاه یکی شیر

داوری از کُرد پیش شیر همی بُرد

داد بدو پاسخی چنین که بباید

پاسخ شاهانه اش به حافظه بسپرد

گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر

تا نتواند خَلق تخم ترا خورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode