گنجور

 
ایرج میرزا

قصّه شنیدم که بوالعَلا به همه عمر

لَحم نخورد و ذَوات لَحم نیازرد

در مرض موت با اجازهٔ دستور

خادم او جوجه‌با به محضر او برد

خواجه چو آن طیر کشته دید برابر

اشک تَحَسُر ز هر دو دیده بیفشرد

گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر؟

تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد

مرگ برای ضعیف امر طبیعی است

هر قوی اوّل ضعیف گشت و سپس مُرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode