گنجور

 
منوچهری

باز دگر باره مهر ماه در آمد

جشن فریدون آبتین به بر آمد

عمر خوش دختران رز به سر آمد

کشتنیان را سیاستی دگر آمد

دهقان در بوستان همی سحر آمد

تا ببرد جانشان به ناخن و چنگال

دخترکان سیاه زنگی‌زاده

پیش وضیع و شریف روی گشاده

مادرشان هیچگون به دایه نداده

وز در گهواره‌شان به در ننهاده

بر سر گهواره‌شان به روی فتاده

مروحهٔ سبز در دو دست همهٔ سال

دخترکان بیست بیست خفته به هر سو

پهلو بنهاده بیست بیست به پهلو

گیسو در بسته بیست بیست به گیسو

گیسوشان سبز و گیسو از سر زانو

هر یکی از ساعدین مادر و بازو

خویشتن آویخته به اکحل و قیفال

شیر دهدشان به پای، مادر آژیر

کودک دیدی کجا به پای خورد شیر؟

مادرشان سرسپید و جمله شده پیر

و ایشان پستان او گرفته به زنجیر

دهقان روزی ز در درآید شبگیر

گوید: کان دختران گربز محتال

مادرتان پیر گشت و پشت به خم کرد

موی سر او سپید گشت و رخش زرد

تا کی ازین گنده‌پیر، شیر توان خورد

سرد بود لامحاله هر چه بود سرد

من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد

گر سرتان نگسلم زدوش به کوپال

آنگه رزبانش را بخواند دهقان

دو پسر خویش را، دو پسر رزبان

هر یک داسی بیاورند یتیمان

برده به آتش درون و کرده به سوهان

حنجره و حلقشان ببرند ایشان

نادره باشد گلو بریدن اطفال!

نادره‌تر آنکه طفلکان نخروشند

خون ز گلو بر نیاورند و نجوشند

وان کشندگان سختکوش بکوشند

پس به کواره فرو نهند و بپوشند

در طمع آنکه کشته را بفروشند

اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال

آنگه آرند کشته را به کواره

بر سر بازارکان نهند به زاره

آید بر کشتگان هزار نظاره

پره کشند و بایستند کناره

نه به قصاصش کنند خلق اشاره

نه به دیت پادشاه خواهد ازو مال

بلکه بخرند کشته را ز کشنده

گه به درشتی و گه به خواهش و خنده

ای عجبی تا بوند ایشان زنده

نایدشان مشتری تمام و بسنده

راست چو کشته شوند و زار فکنده

آیدشان مشتری و آید دلال

زود بخرندشان ز حال نگشته

هرگز که خریده بود دختر کشته!

کشته و برکشته چند روز گذشته

در کفنی هیچ کشته را ننبشته

روز دگر آنگهی به ناوه و پشته

در بن چرخشتشان بمالد حمال

باز لگد کوبشان کنند همیدون

پوست کنند از تن یکایک بیرون

به سرشان برنهند و پشت و ستیخون

سخت گران سنگی از هزار من افزون

تا برود قطره قطره از تنشان خون

پس فکند خونشان به خم در قتال

چون به خم اندر ز خشم او بخروشد

تیر زند بی‌کمان و سخت بکوشد

مرد سر خمش استوار بپوشد

تا بچگان از میان خم بنجوشد

آید هر ساعتی و پس بنیوشد

تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال

چون بنشیند زمی معنبر جوشه

گوید کایدون نماند جای به نوشه

در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه

روشن گردد چهار گوشهٔ گوشه

گوید کاین می مرا نگردد نوشه

تا نخورم یاد شهریار عدومال

بار خدای جهان خلیفهٔ معبود

نیکو مولود و نیک طالع مولود

گویی محمود بود بیش ز مسعود؟

نی‌نی مسعود هست بیش ز محمود

همچو سلیمان که بیش بود ز داوود

بیشتر از زال بود رستم بن زال

باش! که آن پادشه هنوز جوانست

نیمرسیده یکی هزبر دمانست

این رمهٔ گوسفند سخت کلانست

یک تنه تنها بدین حظیره شبانست

گرگ بر اطراف این حظیره روانست

گرگ بود بر لب حظیره علی حال

گرگ یکایک توان گرفت، شبان را

صبر همی‌باید این فلان و فلان را

هر که همی‌خواهد از نخست جهان را

دل بنهد کارهای صعب و گران را

هر که بجنباند این درخت کلان را

از بر او مرغکان زنند پر و بال

عاقبت کار نیک باید فردا

عاقبت کار، نیک باشد حقا

روی نهاده‌ست کار شاه به بالا

دیدهٔ ما روشنست و کار هویدا

ایزد کرده‌ست وعده با ملک ما

کش برساند به هر مراد دل امسال

مملکت خانیان همه بستاند

بر در ما چین خلیفتی بنشاند

مرز خراسان به مرز روم رساند

لشگر شرق ار عراق در گذراند

باز ندارد عنان و باز نماند

تا نزند در یمن سناجق اقبال

زود شود چون بهشت گیتی ویران

بگذرد این روزگار سختی از ایران

روی به رامش نهد امیر امیران

شاد و بدو شاد این خجسته وزیران

دست به می شاه را و دل به هژیران

دیده به روی نکو و گوش به قوال

ای ملک! ایزد جهان برای تو کرده‌ست

ما همه را از پی هوای تو کرده‌ست

هر چه بکرد ای ملک سزای تو کرده‌ست

نیکوکاری که او به جای تو کرده‌ست

عالم خاک کف دو پای تو کرده‌ست

عز و جل ایزد مهیمن متعال

هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش

آنهمه ایزد ترا بداد و از آن بیش

هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش

کت برساند به کام و آرزوی خویش

ای ملک این ملک را تو دانی معنیش

ملک بگیر و سر خوارج بفتال

بنشین در بزم بر سریر به ایوان

خرگه برتر زن از سرادق کیوان

در کن ز آهنگ رزم خصم زمیدان

درگذر این تیر دلشکاف ز سندان

از دل گردان برآر زهره به پیکان

در سر مردم بکوب مغز، به کوپال

سال هزاران هزار شاد همی‌باش

یاد همی دارمان و یاد همی‌باش

با دهش دست و دین و داد همی‌باش

میر همی‌باش و میرزاد همی‌باش

جمله برین رسم و این نهاد همی‌باش

قدر تو هر روز و روزگار تو چون فال