گنجور

 
۱

رودکی » مثنوی‌ها » ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه » بخش ۴۵

 

زن چو این بشنیده شد خاموش بود

کفشگر کانا و مردی لوش بود

رودکی
 
۲

رودکی » مثنوی‌ها » ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها » پاره ۸

 

نه کفشگری که دوختستی

نه گندم و جو فروختستی

رودکی
 
۳

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱

 

... همان آتش تیز برزین منم

خداوند شمشیر و زرینه کفش

فرازنده کاویانی درفش ...

فردوسی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۸

 

... همه جنگ با شیر و نر اژدهاست

کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بویا گل و میگسار ...

... نهفته به رنگ اندر اهریمنست

یکی طاس می بر کفش برنهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد ...

فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱

 

... ز بس گونه گونه سنان و درفش

سپرهای زرین و زرینه کفش

تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳

 

... زده پیش او پیل پیکر درفش

به در بر سواران زرینه کفش

چنین گفت کان طوس نوذر بود ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶

 

... بیاور سپاه و درفش مرا

همان تخت و زرینه کفش مرا

همی باش بر پیش پرده سرای ...

فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۵

 

... ز پس کرد رستم همانگه نگاه

بجست از کفش نامبردار شاه

برآشفت گردافگن تاج بخش ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۱

 

... بجز طوس نوذر که پیچید سر

که او بود با کوس و زرینه کفش

هم او داشتی کاویانی درفش ...

... بشد طوس با کاویانی درفش

به پا اندرون کرده زرینه کفش

فریبرز کاووس در قلبگاه ...

فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۲

 

... به گرد اندرش با درفش بنفش

به پا اندرون کرده زرینه کفش

جهانجوی بر تخت زرین نشست ...

... همان طوس با کاویانی درفش

همی رفت با کوس و زرینه کفش

بیاورد و پیش جهاندار برد

زمین را ببوسید و او را سپرد

بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش

به نیک اختری کاویانی درفش ...

... بدو گفت کین کاویانی درفش

هم آن پهلوانی و زرینه کفش

نبینم سزای کسی در سپاه ...

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۶

 

... میاسا و اسپ درنگی مخواه

ببر تخت و بالا و زرینه کفش

همان تاج با کاویانی درفش ...

فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۳ - سخن دقیقی

 

... گرفت از گرامی نبرده گریغ

گرامی کفش بود برنده تیغ

گرامی خرامید با خشم تیز ...

فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۲

 

... پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بر و کتفش از جوش آزرده بود

بشستند شمشیر و کفش به شیر

کشیدند بیرون ز خفتانش تیر ...

فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۹

 

... بوند آن گرانمایگان ساروان

به پای اندرون کفش و در تن گلیم

به بار اندرون گوهر و زر و سیم ...

فردوسی
 
۱۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۳

 

... یکی جام پرگوهر شاهوار

بفرمود تا بر کفش برنهند

یکی سرخ یاقوت بر سر نهند ...

فردوسی
 
۱۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۸

 

... همان نامه باستان خواستی

چنین بود تا کودکی کفشگر

زنی خواست با چیز و نام و گهر ...

... کلنگ از نمد کی کندکان سنگ

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

هم اندر زمان آتشش سخت گشت ...

... یکی شیر بگسست و آمد به راه

ازان می همی کفشگر مست بود

به دیده ندید آنچ بایست بود ...

... بیامد ز خانه بدان جایگاه

یکی کفشگر دید بر پشت شیر

نشسته چو بر خر سواری دلیر ...

... همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنین گفت کاین کفشگر

نگه کن که تا از که دارد گهر ...

فردوسی
 
۱۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۲

 

... ز زر افسری بر سر میگسار

به پای اندرون کفش گوهرنگار

فروماند زان کاخ شنگل شگفت ...

فردوسی
 
۱۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان

 

... جهاندار با کاویانی درفش

همی رفت با تاج و زرینه کفش

همی برشد آوازشان بر دو میل ...

... تو گفتی نماندست بر خاک راه

بیامد یکی پرسخن کفشگر

چنین گفت کای شاه بیدادگر ...

فردوسی
 
۱۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۷ - داستان طلخند و گو

 

... نه طلخند پیدا نه پیل و درفش

نه آن نامداران زرینه کفش

ز مژگان فروریخت خون مادرش ...

فردوسی
 
۲۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

 

... ز نالیدن بوق و رنگ درفش

ز جوش سواران زرینه کفش

ستاره توگفتی به آب اندرست ...

... برو انجمن شد بسی مایه دار

یکی کفشگر بود و موزه فروش

به گفتار او تیز بگشاد گوش ...

... چهل من درم هرمنی صدهزار

بدو کفشگر گفت من این دهم

سپاسی ز گنجور بر سر نهم ...

... فرستاده زان کار پردخته شد

بدو کفشگر گفت کای خوب چهر

به رنج ی بگویی به بوزرجمهر ...

... بیامد بر مرد دانا به شب

وزان کفشگر نیز بگشاد لب

برشاه شد شاد بوزرجمهر ...

... فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم

شب آمد غمی شد ز گفتار شاه ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۵۶
sunny dark_mode