گنجور

 
همام تبریزی

اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد

زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد

نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی

نظیرش گر همی‌خواهی مگر در حور عین باشد

میان ظلمت مویش به زیر پرتو رویش

گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد

به شمع آسمان حاجت نباشد بعد از این ما را

چنین تابنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد

چو بخرامد نگارینم نفیر از خلق برخیزد

نپندارم که طوبی را شمایل این چنین باشد

لب شیرین می‌گونش خرد را مست گرداند

از آن می کاب حیوانش غلام کمترین باشد

حدیثش دوست می‌دارم اگر خود هست نفرینم

که دشنام از لب شیرین به جای آفرین باشد

همام آن دم که می‌گوید حدیث زلف و خالش را

نفس‌ها کز دهان او برآید عنبرین باشد