گنجور

 
ناصر بخارایی

کسی کز عشق فانی شد، چنین باشد، چنین باشد

نشان موج از دریا، همین باشد، همین باشد

دلی کو جمله جان گردد، نه آن گردد، نه این گردد

چو سنگ لعل کان گردد، نگین باشد، نگین باشد

یقین اندر فنا باشد، گمان از هستی آن خیزد

چو آن شد از گمان خالی، یقین باشد، یقین باشد

چو عشق آمد، چو عشق آمد، نه زهد آمد، نه فسق آمد

نه شرک آمد، نه کفر آمد، نه دین باشد، نه دین باشد

برو جان مجرد شو، به توحید آی و مفرد شو

که مفرد هر چه می‌خواهی درین باشد، درین باشد

غبار از سینه بیرون کن، که مردان موحد را

نه دل باشد، نه دل باشد، نه کین باشد، نه کین باشد

اگر ناصر بود محرم، قفس را بشکند درهم

به طاووسان فردوسی، قرین باشد، قرین باشد