گنجور

 
سیف فرغانی

طبیب جان بود آن دل که او را درد دین باشد

برو جان مهربان گردد چو او با تن بکین باشد

تن بی کار تو خاکست بی آب روان ای جان

دل بیمار تو مرده است چون بی درد دین باشد

تن زنده دلان چون جان وطن برآسمان سازد

ولیکن مرده دل را جان چو گور اندر زمین باشد

مشو غافل ز مرگ جان چو نفست زندگی دارد

مباش از رستمی آمن چو خصم اندر کمین باشد

چو نفس گرگ طبعت را نخواهی آدمی کردن

تنت در زیر پیراهن سگی بی پوستین باشد

بشهوت گر نیالایی چو مردان دامن جان را

سزد گر دست قدرت را {ید تو} آستین باشد

چو روز رفته گر یک شب هوا را از پس اندازی

دلت در کار جان خود چو دیده نقش بین باشد

عمل با علم می باید که گردد آدمی کامل

شکر با شهد می باید که خَلّ اسکنجبین باشد

اگر حق الیقین خواهی برو از چرک هستیها

بآبی غسل ده جان را که از عین الیقین باشد

برو از نفس خود برخیز تا با دوست بنشینی

کسی کز باطلی برخاست با حق همنشین باشد

رفیقی کو ترا از حق بخود مشغول میدارد

چو شیطان آن رفیق تو ترا بئس القرین باشد

جز آن محبوب جان پرور چو کس را سر فروناری

فرود از پایه خود دان اگر خلد برین باشد

بخرقه مرد بی معنی نگردد از جوانمردان

نه همچون اسب گردد خر گرش بر پشت زین باشد

اگر تو راه حق رفتی بسنتهای پیغمبر

احادیث تو چون قرآن هدی للمتقین باشد

ازین سان سیف فرغانی سخن گو تا که اشعارت

بسان ذکر معشوقان انیس العاشقین باشد