گنجور

 
اسیر شهرستانی

نگاه خونی و مژگان تیغزن دارد

شهید او که چه ترکان صف شکن دارد

چنان شکار وفا گشته چشم غمازش

که سوی هر که نگه می کند به من دارد

به راز دار محبت چه احتیاج قسم

لبی که مهر خموشیت بر دهن دارد

نسیم زحمت بیجا مکش که یوسف من

تنش ز نکهت گل تار پیرهن دارد

دلم ز فیض خموشی زبان عالم بست

غنیمت است که دیوانه یک سخن دارد

اسیر چند ز بیگانه خوی من پرسی

کسی که روی گل و بوی یاسمن دارد