گنجور

 
خواجوی کرمانی

تشنه‌ام تا به کی آخر بده آبی ساقی

فی حشای أضطرمتُ نایرة إلا شواق

عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست

آنچ از بادهٔ دوشینه بمانَد باقی

عنت الورق علی قلقلة الاقداح

و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق

گر گل از گل بدمد بیدل جان‌افشان را

صُحفٌ تکتب بالدمع علی الاوراق

ای که هستی ز نظر غایب و حاضر در دل

فی الکری طیفک ما غاب عن الآماق

تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست

که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی

گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا

فی الهوی لا تتنا هی طُرق العُشاق

سر برای تو که هم دردی و هم درمانی

جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی

إن للمغرم فی النشوة صحواً رفقاً

لا تلوموا و اعینوا زمرا لفساق

لق از رق به می لعل گرو کن خواجو

که مناسب نبود عاشقی و زراقی

جام می گیر که بر بام سماوات زنیم

عالم مرشدی و نوبت بواسحاقی