گنجور

 
همام تبریزی

ای سواد زلف تو سودای من

روی تو خورشید مهرافزای من

دل میان زلفت و من ره‌نشین

فرق بین از جای او تا جای من

فتنه همسایگان شب تا سحر

در میان کوی تو غوغای من

از وصالت گر چه محرومم خوش است

با خیالت عشق‌بازی‌های من

دل به پیری هم جوانی می‌کند

وه ز دست این دل برنای من

لایق حسن جهانگیر تو نیست

جز سخن‌های جهان‌پیمای من