گنجور

 
بلند اقبال

خرم آن دم که نشنید بت من در بر من

شاد بی او نشوداین دل غم پرور من

زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست

پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من

ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی

جز توکس راه ندارد چو بر دلبر من

زآتش عشق تو ز آنروی چنین سوخته ام

کاورد باد مگر سوی توخاکستر من

نیست یک تن که ز جور تواش آگاهی نیست

که دهد شرح لب خشک ودو چشم تر من

از غم مورخط وطره چون عقرب تو

شده چون خانه زنبور دل اندر بر من

رقم از بس که زدم وصف گل روی تورا

طعنه بر گلشن فردوس زند دفتر من

بس که از مرحمت دوست بلنداقبالم

نه عجب سر نهد ار چرخ به خاک در من

 
 
 
مولانا

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

[...]

همام تبریزی

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

[...]

کمال خجندی

ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من

مشت خاک درت باز نهه بر سر من

نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام

خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من

تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین

[...]

ابوالحسن فراهانی

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من

که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من

تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد

باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه