گنجور

 
کمال خجندی

ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من

مشت خاک درت باز نهه بر سر من

نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام

خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من

تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین

که بود دیده تره خانه روشنتر من

شربت وصل بده از لب جانبخش مرا

ک ز نب هجر تو بگداخت تن لاغر من

باد بیزن که کسی بر من بیماره زند

از ضعیفی چر مگس باد برد پیکر من

هیچکس گرد من خسته نگردد جز اشک

آه و فریاد ز بر گشتگی اختر من

هر چه جز شرح غمت در قلم آورد کمال

آب چشم آمد و شست از ورق دفتر من

 
 
 
مولانا

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

[...]

همام تبریزی

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

[...]

ابوالحسن فراهانی

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من

که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من

تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد

باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد

[...]

بلند اقبال

خرم آن دم که نشنید بت من در بر من

شاد بی او نشوداین دل غم پرور من

زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست

پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من

ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه