گنجور

 
حیدر شیرازی

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو، بی چشم مست میگونت

ز جام غم می لعلی که می خورم خون است

ز مشرق سر کوی، آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همایون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است

شکنج طرهٔ لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی!‏

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن نفس که ز چنگم برفت رود عزیز

کنار دیدهٔ من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار که از اختیار بیرون است

ز بی‌خودی طلب یار می‌کند حیدر

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode