گنجور

 
ناصر بخارایی

رسید کوکبهٔ عشق در بهاری خوش

چو لاله جام طرب‌کش به لاله‌زاری خوش

بریز خون صراحی که عید قربان است

به کیش عشق کم افتد چنین شکاری خوش

بیار باده و بنشین به همدمی یکدم

به شرط آنکه بود همدم تو باری خوش

ز رقص و دست‌زدن چون چنار دست مدار

اگر به دست همی‌آیدت نگاری خوش

اگر چه کار ز مستی خراب می‌گردد

مدام کار من این است و هست کاری خوش

به عمر دیدهٔ نرگس ندیده است به خواب

چنین زمان طربناک و روزگاری خوش

چمن ز طلعت گل خرم و همایون است

که همچو دولت شه سرور روز‌افزون است

خوش است طرف گلستان و بوستان خرم

بنوش جام جم از دست دوستان خرم

چو لاله خیمه به صحرای شادمانی زن

که غنچه خرگه عیش است و گلستان خرم

بهار و عید چو با هم موافقت کردند

به اتفاق زمین خوش شد و زمان خرم

ز دست ساقی گل جام ارغوانی خواه

که گل خوش است در این وقت و ارغوان خرم

ز بس که زهرهٔ ازهر چو زهره ظاهر شد

زمین شده است ز انجم چو آسمان خرم

جهان پیر جوان شد ز اعتدال هوا

که همچو بخت جوان شد همه جهان خرم

چمان به سوی چمن با چمانه‌ رو که شده‌ست

چمن چو مجلس بزم خدایگان خرم

شکوفه کرد دل غنچه از شراب سحر

به بانگ مرغ چو بیدار شد ز خواب سحر

شکوفه شمع برافروخت در چمن روشن

نهاد لاله چراغی در انجمن روشن

گشای دیدهٔ عبرت که چشم نرگس شد

به وقت صبح به دیدار نسترن روشن

هوای مهر اثر کرد در دل غنچه

نمود راز دل از چاک پیرهن روشن

چو یافت آینهٔ آب صیقلی از باد

نمود در دل او روی یاسمن روشن

زبان سوسن گویا زبانهٔ شمع است

ز تشنگی به در افتاده از دهن روشن

میان باغ تباشیر صبح را امشب

دمید همچو سپیده رخ سمن روشن

تمام برق چو تیغ یمانی شاه است

که می‌درخشد از جانب یمن روشن

خدایگان سلاطین شهنشه عادل

سحاب راتبهٔ کان یسار دریا دل

شهی که می‌شود از فتح او ظفر پیدا

ز نور طلعت او هست زیب و فر پیدا

چراغ دودهٔ دولت جلال‌الدین هوشنگ

که دیده را شود از نور او بصر پیدا

نسیم صبح ز لطفش به گوش گل می‌گفت

که غنچه را شده صدبرگ در سحر پیدا

ز تاب قهرش گل نار می‌شود در باغ

که همچو آتش موسی است در شجر پیدا

ز بحر دستش با آب روی دارد تیغ

شده‌ست از صدف تیغ او گهر پیدا

بلند همت کان ثروت هنر‌پرور

که شد به نوبت او قیمت هنر پیدا

قضا به نامش آن دم که سکه بر زر زد

ز نام نامی او گشت وجه زر پیدا

جهان به دولت او آرزوی آن دارد

که نا جهان بود او حکم بر جهان دارد

زهی زمان تو از عهد مامضی خوشتر

زمین به فر تو از عرصهٔ سما خوشتر

به صدق مهر تو را صبحدم هوادار است

از آن به صبح شود هر نفس هوا خوشتر

علاج ضعف صبا اهتمام خُلق تو کرد

که شد به قوت آن دم به دم صبا خوشتر

فلک به گرد زمین گشت دورها و ندید

به دور عدل تو از روزگار ما خوشتر

اگر چه بنده در ایام دولت تو خوش است

توقع است که داری تو بنده را خوشتر

در این قصیده که اول ردیف او خوش بود

ردیف آخر او هست ظاهراً خوشتر

برین جناب اگر ناصرا دعا گویی

دعا بگو که در آخر بود دعا خوشتر

بهار و عید به روی تو شاد و خرم باد

بقای عمر تو تا انقراض عالم باد