گنجور

 
حزین لاهیجی

از فیض ریزش مژه، تر شد دماغ ما

افتاد سایهٔ رگ ابری به باغ ما

خودکامیی ز تلخی دشنام داشتیم

شیرین تبسّمی نمکی زد به داغ ما

ما گر فسرده ایم صبا را چه می شود؟

ره گم نکرده بوی گلی، تا دماغ ما

دستش به داغ عشق، همان دور از آتش است

پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما

داغ دلم چو لاله پر از خون بود حزین

یا رب مباد خالی ازین می ایاغ ما