گنجور

 
حزین لاهیجی

کشم آهی ز دل کامشب برد از دیده خوابش را

گذارد نعل بر آتش، سمندِ پرشتابش را

دلی در دستِ بی‌پروا نگارِ غافلی دارم

که در آتش ز خاطر می‌برد مستی، کبابش را

گران‌جان‌تر ز شبنم نیست، جسم ناتوان من

اگر می‌بود با من روی گرمی آفتابش را

به خاک راهش از نقشِ قدم افتاده‌تر بودم

چنان برداشت از خاکم که بوسیدم رکابش را

حزین جان داد و نشنید آیتی از لعل خاموشت

نپرسیدی چرا دیر آشنا ! حال خرابش را؟