گنجور

 
حزین لاهیجی

باید از نالهءجانکاه عصا دارد پیش

بس که دشوار برآید، نفس از سینهٔ ریش

بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع

همه سوزند ز بیگانه، من از آتش خویش

آنگه ارباب نظر، دیده‌ورت می‌دانند

که به عبرت نگری هر چه تو را آید پیش

آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست

جلوهٔ قامت او دید و سرافکند به پیش

فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا

ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش

راز پوشیدهٔ دل‌ها همگی گردد فاش

کاو کاو مژه ات بس که نماید تفتیش

دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین؟

من که در هر بن مو می‌خلد از هجرم نیش