گنجور

 
حزین لاهیجی

دارم ز داغ دل چمنی در کنار خویش

در زیر بال می گذرانم بهار خویش

برق از زمین سوختهٔ ما چه می برد

چون نخل آه، فارغم از برگ و بار خویش

گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر

صبح جهانم از نفس بی غبار خویش

با آنکه می مکم جگراز تشنگی چو شمع

ابر بهارم از مژهٔ اشکبار خویش

آزاده بار منّت احسان نمی کشد

می دزدم از نسیم صبا شاخسار خویش

پیرایهٔ بهار جنون است رنگ مست

بر سر زدم ز داغ،گل اعتبار خویش

جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد

دارم نهفته، در دل خارا شرار خویش

از یار، نیم ناز نگاهی ندیده ام

شرمنده ام ز خاطر امّیدوار خویش

در برگ ریز دی سخنم تازه و تر است

چون خامه خرّمم زلب جوببار خویش

هرگز نیامد آیت نوری به روی کار

گردانده ام بسی ورق روزگار خویش

اشک روان و رنگ پرافشان بود حزین

بفرست نامه ای به فراموشکار خویش

 
 
 
امیر معزی

تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش

عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش

در بند عشق بی‌دل و بی‌یار مانده‌ام

دوری ‌گرفته دل ز من و من زیار خویش

دیوانه‌وار باک ندارد دلم ز کس

[...]

سنایی

ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش

برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش

ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین

باز قضات کرده بناگه شکار خویش

در شاهراه حکم الاهی به دست عجز

[...]

همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

[...]

خواجوی کرمانی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

[...]

عبید زاکانی

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش

نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه