گنجور

 
حزین لاهیجی

کار رسوایی ما حیف به پایان نرسید

نارسا طالع چاکی که به دامان نرسید

دل بر آن شبنم لب تشنه مرا می سوزد

که به سرچشمهٔ خورشید درخشان نرسید

تا به پای علم دار نیاوردش عشق

سر شوریدهٔ منصور به سامان نرسید

شمع بالین من خسته شد آن گاه رخش

کز ضعیفی نگهم تا سر مژگان نرسید

چشم دارم که رسد گریهٔ مستانه به داد

گر به سرمنزل ما سیل بهاران نرسید

دیده دیری ست که در راه غبار در توست

نکهت مصر سفر کرد و به کنعان نرسید

من گرفتم به قفس تن زنم از دوری گل

چون ننالم که فغانم به گلستان نرسید؟

نگه عجز عجب قوّت تقریری داشت

این ستم شد که به آن چشم سخندان نرسید

نفس صبح قیامت علم افراشت حزین

شب افسانهٔ ما خوش که به پایان نرسید