گنجور

 
حزین لاهیجی

بود آیا که ره مهر و وفا بگشایند؟

در فیضی به دل، از مصر لقا بگشایند

ای خوش آن وقت که در دامن شب های دراز

شب نشینان گره از زلف دوتا بگشایند

دیدن حسن دل افروز تو را دیده کم است

دل به روی تو جدا، دیده جدا بگشایند

صرف شیرازهٔ اوراق پر و بال شود

گر اسیران تو را بند ز پا بگشایند

کفر و دین را ز میان نقش دویی برخیزد

گر نقاب از رخ آن ماه لقا بگشایند

لب گشا خود به ثنا ور نه سخن پردازان

نتوانند زبان را به سزا بگشایند

راز مستان تو از پرده نیفتد بیرون

لب چو پیمانهٔ پر، کی به صدا بگشایند؟

حلقه بیهوده مزن بر در دل، ای خودبین

در دل را مگر از بهر خدا بگشایند

رهروان گر سخن از دوری این راه کنند

جوی خون از جگر آبله ها بگشایند

می کساد آمده، محراب نشینان، ترسم

در دکّانچهٔ تزویر و ریا بگشایند

توتیا شد به ره خوش نگهان پیکر ما

بود آیا نظر لطف و عطا بگشایند؟

کعبه در میکده از مغ بچگان گر طلبی

بر رخ دل درِ این دورنما بگشایند

سرّ رازی که بُد از صومعه داران محجوب

در ته میکده مستان به ملا بگشایند

فیض همّت طلب از صحبت بی پا و سران

غنچه خسبان گره از کار صبا بگشایند

هرکجا ساز کنی زمزمهٔ عشق حزین

همه نازک بدنان بند قبا بگشایند