گنجور

 
حزین لاهیجی

بنگر به رشحهٔ قلمم سلسبیل را

مدّ کرم مگو رگ ابر بخیل را

در سینه ای که عشق تو آتش فروز اوست

دارم شکفته، باغ و بهار خلیل را

تیغت زبان نمی کشد ارسرخ رو نیم

با خون خویش چهره طرازد قتیل را

بی پرده کرد عشق نهان را جمال تو

دادم ز دست، دامن صبر جمیل را

مژگان ز شور گریهٔ طوفان نهیب من

بر جای خویش خشک کند رود نیل را

عبرت ز حال لشکر هندش کفایت است

هر کس ندیده نکبت اصحاب فیل را

جان نارواست ورنه اسیران نمی کنند

با تیغ او مضایقه خون سبیل را

گوشم سخن نیوش و لبش آشنا سروش

جای نفس زدن نبود جبرئیل را

خود بودم، آنچه می طلبیدم به جستجو

انداختم ز دست عصای دلیل را

پاس نفس بدار از آیینه خاطران

مهر سکوت زن به دهان قال و قیل را

افزود از نفیر نفس غفلتت حزین

افسانه کرد خواب تو، بانگ رحیل را