شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزمزن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
همیگفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها بهیاد
بهکردار کشتیست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاه است و گردان بسیار مر
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
ز تخم فریدون بجُستند چند
یکی شاه، زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان
همان گفتهٔ قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
بهشاهی بر او آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بهداد و بهخوبی جهان تازهکرد
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
نیامد همی ز آسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
نکردند یکروز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک بهیک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و غَو
فرستاده آمد به نزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه بر او تار و تنگ
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شبانگاهی زال درباره پهلوانان جنگی لشکر خود و در سوی دیگر افراسیاب سخن گفت. او بر ضرورت وجود یک شاه بیدار و فرهمند تأکید کرد که بتواند کشور را به خوبی اداره کند. پس از بحث و تبادل نظر، تصمیم گرفتند که از نسل فریدون شاهی انتخاب شود. پس از مشورت با سران و بزرگان، رای بر شایستگی «زو» شد و او در لشکرگاه، تاج شاهی بر نهاد. در دوران حکومت زو، جنگی در پیش بود که به دلیل خشکسالی و کمبود غذا، دو سپاه از هم جنگ دوری کردند و تصمیم به صلح گرفتند. آنها نزاعها و کینهای گذشته را فراموش کردند و در نهایت به صلح دست یافتند.
این صلح باعث آمدن باران و فراخی و برکت به سرزمین شد، مردم شاد شدند و جشنگههایی برای جشن و شادی در هرجا برپا کردند. زو با قدرت و خردمندی بر ایران حکومت کرد و مردم را از رنج و درد آزاد ساخت. در طول پنج سال، هیچکس از سختیها خبر نداشت و او به عنوان یک شاه دادگستر شناخته شد.
شبی زال در شبانگاه و وقت خواب نشسته بود و درباره افراسیاب صحبتهای زیادی کرد.
او همچنین از قهرمانان و جنگجویان سرشناسی که دارد، و هم از پهلوانان و همرزمانش سخن گفت.
میگفت هرچند که از جنگجویان و پهلوانان، بخت و اقبال، بلند و نیک میشود.
(با این وجود) ما به یک پادشاه نیاز داریم؛ شاهی از نسل بزرگان گذشته و همچنین او دانش و سخن کهن را بداند.
سپاه و لشکر همچون کشتییی است که برای حرکت به باد و بادبان نیاز دارد و این هر دو، بهمدد شاه و تخت شاهی بهدست میآید.
اگرچه طوس و گستهم دانا در سپاه هستند، و نیز نیروی بسیار و دلاوران بسیار داریم.
تاج و تخت و شاهی زیبنده و مناسب اینافراد نیست، بلکه به یک پادشاه بیداربخت و فیروزمند نیاز داریم.
کسی که از فروغ و نور الهی برخوردار باشد، و نور دانایی و خرد از دیهیم و تاج او بتابد.
در میان چند نفر از نسل فریدون، به دنبال یک پادشاه آراسته و برجسته و بلندبخت گشتند.
بهتر و شایستهتر از پور طهماسب که نام او «زو» بود نیافتند که هم قدرت و اراده «کیانی» داشت و هم فرهنگ و دانش «گو».
از قارنها، موبدها و مرزبانهایی از بامین و گرزبان، سپاهی جمع شد و رفت.
و به زو مژده دادند که تاج و تخت فریدونی به تو نو شد (و زنده گشت)
سپاهسالار دستان (زال) و همه سپاه و لشکریان، خواهان شما هستند، ای کسی که شایسته این مقام هستی.
وقتی او (زو) سخن موبدان را شنید، که گفته و خواسته قارن و خردمندان نیز بود.
به نزد سپاه و لشکریان ایران آمد و تاج کیانی را بر سر نهاد.
زال، شاهی را به او تبریک گفت و بر او آفرین و درود گفت (و اینچنین) زو بهمدت پنج سال شاه بود.
سن زو هشتاد سال بود و با داد و عدل و نیکویی جهان را آباد کرد.
سپاه و لشکریان را از بدی بازداشت و دور نگه داشت زیرا که با یزدان پاک، پیمان و رازی (در اینباره) داشت.
اجازه نداد کسی را زندانی کنند و دیده نشد افراد زیادی کشته شوند.
اما قحطی و خشکسالی در جهان گرفته بود و خاک بیآب و گیاه تشنه بود.
هیچ بارانی نبارید و چنان (قحطی) شد که مردم (بهجای مَن) نان را با (وزن) درهم میخریدند.
دو لشکر بر آن گونه تا هشت ماه در روبروی هم بهجنگ ایستاده بودند.
نه روزی نبرد و جنگ بزرگی در گرفت و نه یک روز پهلوانان و سران به (تک و تن بهتن) جنگیدند.
از قحطی و گرسنگی چنان شد که لشکر از هم گسست.
در هر دو سوی جنگ، لشکریان همرای و همزبان شدند که این قحطی و بلای آسمانی از کردار بد ماست.
از هر دو لشکر فریاد و بیداد برخاست و فرستاده و نمایندهای را نزد زو فرستادند.
که اگر بهره ما از این دنیای فانی جز درد و غم و رنج نیست.
بیایید تا همدیگر را ببخشیم و آشتی کنیم و (بهجای دشمنی) به هم درود بگوییم.
نامداران و سران از ادامه جنگ منصرف شدند زیرا از تنگی و قحطسالی، وقت و فرصتی نمانده بود (که جنگ را ادامه دهند)
رای و نظر هر دو بر این شد و توافق کردند که جنگ و دشمنیهای کهنه را کنار بگذارند.
جهان را از روی رسم و آیین و دادگرانه تقسیم کنند و از کار (و اختلافات) گذشته حرفی بهمیان نیاورند.
از دریای پیکند تا مرز تور و دور و نزدیک را.
یک سر تا چین و ختن (و اختیار تقسیم) را بر آن دو انجمن سپردند.
تا مرز خرگاه، مرز و سرزمین زال شد.
و از این سوی (خرگاه) ترکان نیایند؛ بدین گونه قلمرو شاهی را تقسیم کردند.
زو (پس از آن) بهسوی پارس لشکر راند، با آنکه پیر بود جهان را آباد و تازه کرد.
زال هم سوی زابلستان شد، جهانی از مردم به شادی یکدیگر را در آغوش گرفتند.
باران بر کوهستان بارید و زمین پر رونق شد. (یا کوهها پر از فریاد شادی و رعد (صدای دهل) شد و زمین پر از رنگها، بوها و زیباییهای جشن شد)
جهان مانند یک عروس شاداب و آراسته شد و چشمهها و باغها پر از آب روان و پاک شد.
وقتی که مردمان خوی پلنگی و درندگی پیشه کنند جهان بر آنها تار و تنگ خواهد شد و قحطی خواهد شد. (خوی پلنگی مجازا به معنی دروغ و ریا و دو رنگی نیز هست زیرا پلنگ و پوستش به دورنگی معروف است)
زو بزرگان را جمع کرد و خدای را سپاس و آفرین تازه گفت.
زیرا آن گشایش و فراوانی که پس از قحطی و تنگی رسید خدای جهانآفرین راه چارهاش را نمود.
در هر طرف جشنی برپا کردند و دلها را از کینه و نفرین پاک کردند.
تا پنج سال اینچنین بود و هیچکس از درد و رنج خبر نداشت.
بخت و اقبال ایرانیان کندرو شد و آن شاه دادگستر یعنی زو درگذشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۷ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.