گنجور

حاشیه‌ها

سعیدی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۶:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۲ - احسان بی ثمر:

خیلی با احساس بود

ارجمندی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۲:۵۳ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شب‌زنده‌دار:

مصرع دوم بیت سوم درستش این است
برنخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است

ارجمندی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » وفای شمع:

در مصرع اول بیت آخر احتمالا دوست پندارد درست است، نه دوست پندارم

ارجمندی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خاک شیراز:

همچو شمع و سحر آمیخته با یکدگر است

ارجمندی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد دوم » از خود رمیده:

مصرع اول بیت پنجم ، وزن شعر اشتباه است. فکر کنم به جای است باید نوشته شود: باشد

موسی فخرابادی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۰۹:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱:

غلط املایی:روز شدست اشتباها روز شدشت نوشته شده

محمدعسگری در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، شنبه ۸ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۰۴:۰۵ دربارهٔ هجویری » کشف المحجوب » باب التصوّف » بخش ۱ - باب التصوّف:

سلام لطفاجاافتادگی عبارت"وَ إِذا" راکه نقص عبارتی آیه شریفه است ،رفع فرمایید:وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً
الفرقان : 63 و بندگان مؤمن الرّحمن کسانی هستند که بدون تکبّر و خودنمایی در زمین راه می‏روند و در برخورد با جاهلان به گفتن سلام و خداحافظی قناعت می‏کنند.

علی در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:

بیت دوم (مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را) فکر میکنم به جای {مر} از {هر} باید استفاده شود

بایا در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۲۳:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴:

بیت دوم: ای گل به شکر آنکه تویی پادشاه حسن*
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

لی لا در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۲۱:۰۱ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۶:

سپاس فراوان از جواب کامل و جامع شما
نمیدونین چه کمک بزرگی به من کردید
یه دنیا ممنون

اولاد در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ رضی‌الدین آرتیمانی » رباعیات » رباعی شماره ۳۳:

دی یار نبود

اولاد در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ رضی‌الدین آرتیمانی » رباعیات » رباعی شماره ۳۱:

ناصح چکنی زبانم از پند مبند

رادین در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷:

سویدا تصغیر سوداء که مؤنث اسود است، می باشد و به معنی نقطه سیاه است.
حافظ در این بیت به شباهت دل خود با لاله اشاره دارد و می گویید داغ هجران یار موجب شده است که مانند لاله که در داخلش نقطه ای سیاه رنگ دارد، بر دل من نیز نقطه سیاهی ایجاد گردد و در واقع حافظ می گوید که سر و راز این نقطه سیاه بر دل من، دوری و داغ هجران یار است.

عباس در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۱:۴۷ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۸:

باسلام
به نظر می رسد در مصرع اول بیت دوم ، صحیح باشد نه وسوسه یعنی مصرع به این شکل است:
ایزد ما زمزمه عاشقی ....
با تشکر

عابد در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۰:۲۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵:

خود خیام می گوید: وقت سحر است خیز ای طرفه پسر/پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این کنج فنا/بسیار بجویی و نیابی دیگر*******
در خواب بدم مرا خردمندی گفت/کاز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟/می خور که به زیر خاک می‌باید خفت********
بر شاخ امید اگر بری یافتمی/هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود/ای کاش سوی عدم دری یافتمی******
دریاب که از روح جدا خواهی رفت/در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای/خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت******
یک قطره آب بود با دریا شد/یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست/آمد مگسی پدید و ناپیدا شد***********
پس خیام خودش اهل شب زنده داری و اهل دل و ذکر بوده، سر رشته وجود هستیش را می دانست ، می دانست انسان از جسم و روح است و پس از مرگ روح باقی می‌ماند و همچون قطره جدا شده از دریا، به خدا می پیوندیم.پس او می خواهد خوابیده ها را بیدار کند و تلنگری به مادیگران و ماتریالیستها بزند تا بیشتر فکر و اندیشه کنند ولی جوری بیان می کند که خواننده به راحتی مطلب را نگیرد بلکه باید همه شعر هایش را بخواند و بسیار تفکر نماید، همانطوری که خودش گفت:
هر راز که اندر دل دانا باشد/باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در/آن قطره که راز دل دریا باشد
اعتقاد به معاد و جاودانگی به انسان آرامش می بخشد، از فشارهائی که در طریق انجام مسئولیت ها بر او وارد می شود نه تنها رنج نمی برد که از آن استقبال می کند، همچون کوه در برابر حوادث می ایستد، در برابر بی عدالتی ها تسلیم نمی شود، و مطمئن است کوچک ترین عمل نیک و بد، پاداش و کیفر دارد، بعد از مرگ به جهانی وسیع تر که خالی از هر گونه ظلم و ستم است انتقال می یابد و از رحمت وسیع و الطاف پروردگار بزرگ بهره مند می شود.
ناراحتی از مرگ یکی از علل پیدایش بدبینی فلسفی است . فلاسفه بدبین ، حیات و هستی را بی هدف و بیهوده و عاری از هر گونه حکمت تصور می‏کنند . این تصور ، آنان را دچار سرگشتگی و حیرت ساخته و احیانا فکر خودکشی را به آنها القاء کرده و می‏کند ، با خود می‏اندیشند اگر بنابر رفتن و مردن‏ است، نمی‏بایست می‏آمدیم ، حالا که بدون اختیار آمده‏ایم این اندازه لااقل از ما ساخته هست که نگذاریم این بیهودگی ادامه یابد ، پایان دادن به‏ بیهودگی خود عملی خردمندانه است (خودکشی)
نگرانی از مرگ زاییده میل به خلود و جاودانگی است ، و از آنجا که در نظامات طبیعت هیچ میلی گزاف و بیهوده نیست ، می‏توان این میل را دلیلی‏ بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . این که ما از فکر نیست شدن رنج می‏بریم‏ خود دلیل است بر اینکه ما نیست نمی‏شویم . اگر ما مانند گلها و گیاهان ، زندگی موقت و محدود می‏داشتیم ، آرزوی خلود به صورت یک میل اصیل در ما بوجود نمی‏آمد . وجود عطش دلیل وجود آب است . وجود هر میل و استعداد اصیل دیگر هم دلیل وجود کمالی است که استعداد و میل به سوی آن متوجه‏ است .
مولوی: پیل باید تا چو خسبد اوستان /خواب بیند خطه هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب /خر زهندستان نکرده است اغتراب
ذکر هندستان کند پیل از طلب /پس مصور گردد آن ذکرش به شب
مرگ ، نسبی است
اشکال مرگ از اینجا پیدا شده که آن را نیستی پنداشته‏اند و حال آنکه‏ مرگ برای انسان نیستی نیست ، تحول و تطور است ، غروب از یک نشئه و طلوع در نشئه دیگر است ، به تعبیر دیگر ، مرگ نیستی است ولی نه نیستی‏ مطلق بلکه نیستی نسبی ، یعنی نیستی در یک نشئه و هستی در نشئه دیگر .
دنیا ، رحم جان
طفل در رحم مادر به وسیله جفت‏ و از راه ناف ، تغذیه می‏کند ، ولی وقتی پا به این جهان گذاشت ، آن راه‏ مسدود می‏گردد و از طریق دهان و لوله هاضمه ، تغذیه می‏کند . در رحم ، ششها ساخته می‏شود اما بکار نمی‏افتد و زمانی که طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرار می‏گیرد.
شگفت آور است که جنین تا در رحم است کوچک ترین استفاده‏ای از مجرای‏ تنفس و ریه‏ها نمی‏کند ، و اگر فرضا در آن وقت این دستگاه لحظه‏ای بکار افتد ، منجر به مرگ او می‏گردد ،
استعدادهای روانی انسان ، بساطت و تجرد ، تقسیم ناپذیری و ثبات نسبی من انسان ، آرزوهای بی پایان ، اندیشه‏های وسیع و نامتناهی او ، همه ، ساز و برگهایی است که متناسب با یک زندگی وسیع تر و طویل و عریض تر و بلکه جاودانی و ابدی است . آنچه انسان را غریب و نامتجانس با این جهان فانی و خاکی می‏کند همین هاست . آنچه سبب شده که انسان در این جهان حالت نِیی داشته باشد که او را از نیستان بریده‏اند ، از نفیرش مرد و زن بنالند و همواره جویای سینه‏ای شرحه شرحه‏ از فراق باشد تا شرح درد اشتیاق را بازگو نماید همین است . آنچه سبب شده انسان خود را بلند نظر پادشاه سدره نشین بداند و جهان را نسبت به خود کنج محنت آباد بخواند و یا خود را طایر گلشن قدس و جهان را دامگه حادثه ببیند همین است.
دنیا ، مدرسه انسان
دنیا برای بشر نسبت به آخرت مرحله تهیه و تکمیل و آمادگی است . دنیا نسبت به آخرت نظیر دوره مدرسه و دانشگاه است برای یک جوان ، دنیا حقیقتا مدرسه و دار التربیه است.
یعنی دنیا که تلفیق و ترکیبی از موت و حیات است آزمایشگاه نیکوکاری بشر است.باید توجه داشت که «آزمایش» خدا برای نمایان ساختن استعدادها و قابلیّتها است. نمایان ساختن یک استعداد همان رشد دادن و تکامل دادن آن است. این آزمایش برای پرده برداشتن از رازهای موجود نیست، بلکه برای فعلیّت دادن به استعدادهای نهفته چون راز است. در اینجا پرده برداشتن، به ایجاد کردن است. آزمایش الهی، صفات انسانی را از نهانگاه قوّه و استعداد به صفحه فعلیّت و کمال بیرون می‌آورد. آزمایش خدا تعیین وزن نیست، افزایش دادن وزن است.
اینکه برخی از افراد بشر حیات و زندگی را لغو می‌پندارند بدین جهت است که آرزوی جاوید ماندن دارند و این آرزو را غیر قابل تحقق می‌پندارند. اگر آرزو و میل به جاوید ماندن نبود، حیات و زندگی را لغو و بیهوده نمی‌دانستند
انسان غیر مؤمن به حیات ابدی‏ میان ساختمان وجود خود از یک طرف و اندیشه و آرزوی خود از طرف دیگر ناهماهنگی می‏بیند ، با زبان سر می‏گوید : پایان هستی نیستی است و همه‏ راهها به فنا منتهی می‏شود پس حیات و زندگی لغو و بیهوده است ولی با زبان استعدادها که رساتر و جامع تر است می‏گوید : نیستی در کار نیست‏ ، راهی بی پایان در پیش است ، اگر زندگی من محدود بود با استعداد جاودان ماندن و آرزوی جاودان ماندن آفریده نمی‏شدم .

عابد در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۰:۰۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴:

خود خیام می‌گوید: بر شاخ امید اگر بری یافتمی/هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود/ای کاش سوی عدم دری یافتمی******
دریاب که از روح جدا خواهی رفت/در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای/خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت******
عطار: در عشق فنا و محو و مستی/سرمایهٔ عمر جاودان است
در عشق چو یار بی نشان شو/کان یار لطیف بی‌نشان است
این اعتقاد به معاد و جاودانگی به انسان آرامش می بخشد، از فشارهائی که در طریق انجام مسئولیت ها بر او وارد می شود نه تنها رنج نمی برد که از آن استقبال می کند، همچون کوه در برابر حوادث می ایستد، در برابر بی عدالتی ها تسلیم نمی شود، و مطمئن است کوچک ترین عمل نیک و بد، پاداش و کیفر دارد، بعد از مرگ به جهانی وسیع تر که خالی از هر گونه ظلم و ستم است انتقال می یابد و از رحمت وسیع و الطاف پروردگار بزرگ بهره مند می شود.
ناراحتی از مرگ یکی از علل پیدایش بدبینی فلسفی است . فلاسفه بدبین ، حیات و هستی را بی هدف و بیهوده و عاری از هر گونه حکمت تصور می‏کنند . این تصور ، آنان را دچار سرگشتگی و حیرت ساخته و احیانا فکر خودکشی را به آنها القاء کرده و می‏کند ، با خود می‏اندیشند اگر بنابر رفتن و مردن‏ است، نمی‏بایست می‏آمدیم ، حالا که بدون اختیار آمده‏ایم این اندازه لااقل از ما ساخته هست که نگذاریم این بیهودگی ادامه یابد ، پایان دادن به‏ بیهودگی خود عملی خردمندانه است (خودکشی)
نگرانی از مرگ زاییده میل به خلود و جاودانگی است ، و از آنجا که در نظامات طبیعت هیچ میلی گزاف و بیهوده نیست ، می‏توان این میل را دلیلی‏ بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . این که ما از فکر نیست شدن رنج می‏بریم‏ خود دلیل است بر اینکه ما نیست نمی‏شویم . اگر ما مانند گلها و گیاهان ، زندگی موقت و محدود می‏داشتیم ، آرزوی خلود به صورت یک میل اصیل در ما بوجود نمی‏آمد . وجود عطش دلیل وجود آب است . وجود هر میل و استعداد اصیل دیگر هم دلیل وجود کمالی است که استعداد و میل به سوی آن متوجه‏ است .
مولوی: پیل باید تا چو خسبد اوستان /خواب بیند خطه هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب /خر زهندستان نکرده است اغتراب
ذکر هندستان کند پیل از طلب /پس مصور گردد آن ذکرش به شب
مرگ ، نسبی است
اشکال مرگ از اینجا پیدا شده که آن را نیستی پنداشته‏اند و حال آنکه‏ مرگ برای انسان نیستی نیست ، تحول و تطور است ، غروب از یک نشئه و طلوع در نشئه دیگر است ، به تعبیر دیگر ، مرگ نیستی است ولی نه نیستی‏ مطلق بلکه نیستی نسبی ، یعنی نیستی در یک نشئه و هستی در نشئه دیگر .
دنیا ، رحم جان
طفل در رحم مادر به وسیله جفت‏ و از راه ناف ، تغذیه می‏کند ، ولی وقتی پا به این جهان گذاشت ، آن راه‏ مسدود می‏گردد و از طریق دهان و لوله هاضمه ، تغذیه می‏کند . در رحم ، ششها ساخته می‏شود اما بکار نمی‏افتد و زمانی که طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرار می‏گیرد.
شگفت آور است که جنین تا در رحم است کوچک ترین استفاده‏ای از مجرای‏ تنفس و ریه‏ها نمی‏کند ، و اگر فرضا در آن وقت این دستگاه لحظه‏ای بکار افتد ، منجر به مرگ او می‏گردد ،
استعدادهای روانی انسان ، بساطت و تجرد ، تقسیم ناپذیری و ثبات نسبی من انسان ، آرزوهای بی پایان ، اندیشه‏های وسیع و نامتناهی او ، همه ، ساز و برگهایی است که متناسب با یک زندگی وسیع تر و طویل و عریض تر و بلکه جاودانی و ابدی است . آنچه انسان را غریب و نامتجانس با این جهان فانی و خاکی می‏کند همین هاست . آنچه سبب شده که انسان در این جهان حالت نِیی داشته باشد که او را از نیستان بریده‏اند ، از نفیرش مرد و زن بنالند و همواره جویای سینه‏ای شرحه شرحه‏ از فراق باشد تا شرح درد اشتیاق را بازگو نماید همین است . آنچه سبب شده انسان خود را بلند نظر پادشاه سدره نشین بداند و جهان را نسبت به خود کنج محنت آباد بخواند و یا خود را طایر گلشن قدس و جهان را دامگه حادثه ببیند همین است.
دنیا ، مدرسه انسان
دنیا برای بشر نسبت به آخرت مرحله تهیه و تکمیل و آمادگی است . دنیا نسبت به آخرت نظیر دوره مدرسه و دانشگاه است برای یک جوان ، دنیا حقیقتا مدرسه و دار التربیه است.
یعنی دنیا که تلفیق و ترکیبی از موت و حیات است آزمایشگاه نیکوکاری بشر است.باید توجه داشت که «آزمایش» خدا برای نمایان ساختن استعدادها و قابلیّتها است. نمایان ساختن یک استعداد همان رشد دادن و تکامل دادن آن است. این آزمایش برای پرده برداشتن از رازهای موجود نیست، بلکه برای فعلیّت دادن به استعدادهای نهفته چون راز است. در اینجا پرده برداشتن، به ایجاد کردن است. آزمایش الهی، صفات انسانی را از نهانگاه قوّه و استعداد به صفحه فعلیّت و کمال بیرون می‌آورد. آزمایش خدا تعیین وزن نیست، افزایش دادن وزن است.
اینکه برخی از افراد بشر حیات و زندگی را لغو می‌پندارند بدین جهت است که آرزوی جاوید ماندن دارند و این آرزو را غیر قابل تحقق می‌پندارند. اگر آرزو و میل به جاوید ماندن نبود، حیات و زندگی را لغو و بیهوده نمی‌دانستند
انسان غیر مؤمن به حیات ابدی‏ میان ساختمان وجود خود از یک طرف و اندیشه و آرزوی خود از طرف دیگر ناهماهنگی می‏بیند ، با زبان سر می‏گوید : پایان هستی نیستی است و همه‏ راهها به فنا منتهی می‏شود پس حیات و زندگی لغو و بیهوده است ولی با زبان استعدادها که رساتر و جامع تر است می‏گوید : نیستی در کار نیست‏ ، راهی بی پایان در پیش است ، اگر زندگی من محدود بود با استعداد جاودان ماندن و آرزوی جاودان ماندن آفریده نمی‏شدم .
پس خیام در این شعر می‌خواهد به ماتریالیستها، تلنگری بزند و به فکر فرو رند و بیشتر بیاندیشند

رسته در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۱۰:۰۷ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۶:

نخست باید به ردیف غزل توجه کرد که چون شیرازۀ یک کتاب همۀ ابیات را محکم در خود جای داده است و آن واژۀ " سرو" است. همۀ مفاهیم را باید در سایۀ سرو دید.
سرو در ادبیات دری نماد آزادگی است، ولی بیدل این نگرش را پیچیده تر می بیند. در زبان شاعران ایران زمین سرو نماد آزادگی است در حوزۀ نیروی های فعال و یا قدرت های فعال، ولی بیدل بیش از این ها را هم می بیند: بیدل نیروهای انفعالی را نیک می بیند و مقامی بالاتر به نیروهای انفعالی می دهد. و در این غزل هم بسیار ماهرانه نیروهای انفعالی را در بالای قد و قامت آزادگی سرو می نشاند.
دومین نکته :
در تک تک بیت های این غزل قدرت های انفعالی را یا در دامن قدرت فعال می نشاند و یا بر بالای آن. این نکته را با هم مرور می کنیم:
بیت اول:
بر باد دادن یاد قامت او توسط سرو ( متاسفانه حاشیۀ گنجور اجازه نمی دهد که واژه های مورد نظر را با رنگ خاکستری تزیین کرد)
نالۀ قمرو قد کشیدن سرو و آزادگی است
بیت دوم
چیدن دامن گل آزدگی زبان و ایمای سرو چنین است.
بیت سوم
بلندی آزادگی، خم شدن عالم در پای میوۀ نا پیدای سرو است.
بیت چهارم
قدر آزادی، ناله نشاندن به جای سرو است.
بیت پنجم
باده و بهار در تنگنای دامن مینا است،
آب و آبرو در افتادگی و رفتن در پای سرو است.
بیت ششم
شعلۀ ادراک ، خاکستر کلاه شدن، بال قمری در بالای سرو
سومین نکته:
اتحاد نیروی ها و قدرت های منفعل و فعال کلید درک درست اشعار بیدل است. دو حوزۀ قدرت ها فعال و منفعل در منطق بیدل متناقض نیستند بلکه مکمل یکدیگر هستند ولی نقش کدام یک مهمتر است جای بحث مفصل تری دارد. این تضاد نیروها و قدرت ها در منطق بیدل لازمۀ وجود است، و این درست بر عکس منطق دیالکتیک فرنگی است. در دیالتیک فرنگی تاکید در تضاد است ولی در ادبیات دری و عرفان ایران زمین حوزۀ جان بر خلاف عالم بی جان ناظر بی طرف تضاد ها نیست بلکه عاشق آشتی دادن تضادها است و زندگی را از ره گذر این آشتی ضد ها به دست می آورد. بنیان بر پایۀ وحدت است نه برپایۀ تضاد. همچنین بر عکس ایدۀ مفسران وطنی که خواسته اند مفهوم پارادوکسیکال را بر اشعار بیدل اعمال کنند باید گفت که وحدت و توحید بنیان نگرش بیدل است. تضاد در خم چوگان جان مجبور به تبعیت می شود و روی به وحدت می آورد. پارادوکس حالت حیرانی و بی جهتی و بی تصمیمی است و چه بسا سر از تهی گری و پوچی در می آورد و این موضوع در اشعار بیدل نیست مگر این که آن را سرسری و سطحی بگیریم و همتی در یافتن ژرفای آن به خرج ندهیم.
بعد از این مقدمه می آییم به بیت مورد نظر شما:
شعلۀ ادراک خاکسترکلاه افتاده است // نیست غیر از بال قمری پنبۀ مینای سرو
شعلۀ ادراک قدرت فعال است، هر شعله که از مواد سوختنی بر خیزد بعد از تمام شدن سوخت محدود خود فرو می نشیند و به زیر خاکستر می رود و کلاهی از خاکستر بر بالای آن می نشیند و می شود خاکستر کلاه. در مصرع دوم تشبیه مصرع اول یعنی خاکستر کلاهی ادراک را به رابطۀ بین قمری و سرو حمل می کند. یعنی سرو که نماد آزادکی است و چون شعله ای قد کشیده است ولی بالای آن قمری نشسته است که بال او به رنگ خاکستری است و چون خاکستر بر بالای شعلۀ خوش قامت آزادگی نشسته است. از طرفی دیگر در یک بیت بالاتر باده و بهار و مینا را به سرو بسته است. مینا یعنی شیشۀ می . در قدیم در بطری می را با پنبه می بستند، در این جا سرو به مینا تشبیه شده است و بالای آن هم قمری نشسته است و بال او در مینای می را که سرو و آزادکی باشد بسته است. این نگاره را می توان از زاویه های مختلف نگریست و دید که در یک غزل می توان بیش از چندین کتاب را گنجانید.
رابطۀ مفاهیم قمری و سرو مانند رابطۀ گل و بلبل است، ولی با تفاوتی ها. در ردهای تکاملی بلبل و قمری در ردۀ بالاتر از گیاهان و درخت ها هستند، از همین زاویه هم می توان دید که آگاهی حیوانی بالاتر از عالم گیاهان نشسته است. اگر با منطق بیدل به قضیه نگاه بکنید و پرسید : چرا چنین است؟ هر کسی با هر فلسفه ای ممکن است پاسخی متفاوت بدهد ولی اگر بخواهید پاسخ را از منطق بیدل
بیرون بیاورید چنین خواهد شد: چون قدرت انفعالی بیشتری دارد.
این وارو کردن ترتیب قدرت ها است . اگر قمری می تواند ناله بکند پس در مرتبه ای بالاتر از آگاهی است. سرو که خاموش است و توان ناله کردن ندارد در مرتبۀ پایین تری است. از طرف دیگر قد و قامت آزادی که خاموش است بر زیر زبان گویای قمری می نشیند. همت آزادگی هم صرف آگاهی می گردد. باده را باید در مینا کرد و بر سر آن بال پرواز گویایی را گذاشت . این گویایی همین شعر است. ترتیب قدرت ها در منطق بیدل معکوس نگرش مولانا جلال الدین یا فردوسی است. وقتی گرایش علامه اقبال را به مولوی و عطار می بینیم متوجه می شویم که چرا از نگرش بیدل روی گردان بوده است.

عابد در ‫۱۲ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳:

خود خیام میگه:
گر باده خوری تو با خردمندان خور/یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز/اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
همراه با خردمند و آگاه،به دنبالِ می=آگاهی باش و قرآن را هم همراه با خردمندان و با تدبر و آگاهی بخوان و سرسری نگیر و همیشه دنبال علم باش.

صابر در ‫۱۲ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۰۹:۱۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵:

می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل درو پنهان است
این هم از منظور خیام از می و ... کافی بود یک ربایی جلو برید تا خودتون رو با تفاسیر سنگین و وزین تان خسته نکنید

عابد در ‫۱۲ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱، ساعت ۰۸:۴۱ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱:

عالم روحانی تفت=باغ ملکوت
مولوی:از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود/به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
جان که از عالم علوی است یقین می دانم/رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک/دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد/از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم/آن که آورد مرا باز برد در وطنم/

۱
۴۸۹۹
۴۹۰۰
۴۹۰۱
۴۹۰۲
۴۹۰۳
۵۲۶۲