گنجور

 
مجد همگر

مردکی بود طامع و شیاد

نام آن غرم حیدر آبی

کودکان را ز بهر شفتالو

سیب وامرود دادی و آبی

گاه کدیه برای کسب حطام

دیده کردی چو چرخ دولابی

شب به بزم معاشرت رفتی

خفتی آنجا برای دبابی

تایکی مست خفته را گادی

جان بدادی ز رنج بی خوابی

تو همان حیدری ولی بی آب

می کن ای دون سفله بی آبی

 
sunny dark_mode