گنجور

 
سنایی

انبیا راستانِ دین بودند

خلق را راه راست بنمودند

چون به غرب فنا فرو رفتند

باز خود کامگان برآشفتند

پرده‌ها بست ظلمت از شب شرک

بوسها داد کفر بر لب شرک

این چلیپا چو شاخ گل در دست

وآن چو نیلوفر آفتاب‌پرست

این صنم کرده سال و مه معبود

وآن جدا مانده از همه مقصود

این شمرده ز جهل بی‌برهان

بدی از دیو و نیکی از یزدان

خاک پاشانِ آتش آشامان

آبْ کوبان بادْ پیمایان

این چو باده ز مغز عقل زدای

وان چو نکبا ز سر عمامه‌ربای

این وثن را خدای خود خوانده

وآن شمن‌وار دین برافشانده

این یکی سحر آن دگر تنجیم

این یکی در امید وان در بیم

همه ناخوبْ سیرتان بودند

همه اعمی بصیرتان بودند

عام قانع شده به ریمن دین

خاص مشغول در نشیمن دین

دین حق روی خود نهان کرده

هریکی دین بد عیان کرده

بدعت و شرک پر برآورده

رندقه جمله سر برآورده

این به تلقین هرزه‌ای در بند

وآن به تخییل بیهده خرسند

گوش سرشان هوس شنوده ز ریو

هذیانشان هدی نموده ز دیو

شده نزدیک عام و دانشمند

سفه و غیبت و فضولی پند

خاص در بند لذّت و شهوات

عام در بند هزل و تراهات

مندرس گشته علم دین خدای

همگان ژاژخای و یافهْ درای

عِزّ خود جسته در بهانهٔ علم

عقل پوشیده در میانهٔ علم

راستیها ز بیم بند و طلسم

روی پوشیده چون الف در بسم

خاصگان چون به خانه باز شدند

عامه هم با سرِ مجاز شدند

آن یکی رفته بر ره موسی

وآن دگر مقتدای او عیسی

کیشِ زردشت آشکار شده

پردهٔ رحم پاره پاره شده

ملک توران و ملکت ایران

شده از جور یکدگر ویران

حبشه تاخته سوی یثرب

فیل با ابرهه ز مرغ هرب

خانهٔ کعبه گشته بتخانه

بگرفته به غصب بیگانه

عتبه و شیبه و لعین بوجهل

یک جهان پر ز ناکس و نااهل

عالمی پر سباع و دیو و ستور

صد هزاران ره و چه و همه کور

بر چپ و راست غول و پیش نهنگ

راهبر گشته کور و همره لنگ

خفتهٔ جهل را ز پر خوابی

گزدم حمق کرده ذبابی

پُر ضلالت جهان و پُر نیرنگ

بر خردمند راه دین شده تنگ

بانگ برداشته سحرگاهان

سگ و خر در جهان گمراهان

ای سنایی چو بر گرفتی کلک

درّ معنی کشیدی اندر سلک

چون بگفتی ثنای حق اوّل

پس بگو نعت احمدِ مرسل

چون ز توحید گفته شد طرفی

گفت خواهم ز انبیا شرفی

خاصه نعت رسولِ بازپسین

آن ز پیغمبران بهین و گزین