گنجور

 
سلطان ولد

سخت تر رنج انبیا را بود

اندکی کمر اولیا را بود

مؤمنان را از آن دگر کمتر

قدر قربت همه برنج اندر

مرد بد بخت ذوق دنیا را

بگزید و گذاشت عقبی را

خوشی و راحت جهان را او

نام کرده وصال و قهر و علو

راحت آن است کان ز رنج رسد

عوضش در بهشت گنج رسد

راحت از هو خوش است نی ز هوی

این بود در فنا و آن ببقا

آن ترا چون ملک بعرش برد

وین ترا دیو وش بفرش برد

صورة الفرش معدن النیران

قهوة العرش راحة الجیران

قاطن الفرش حائل فانی

ساکن العرش جائل دانی

اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج

نحو ما لاح عرشه الوهاج

ارتقی روح من رأی المحبوب

هو فی السر طالب المطلوب

ظلمة النفس تجتنی نورا

تلتقی کل لمحة نورا

آن ترا جاودان کند ز کرم

وین ترا عاقبت دهد بعدم

بر تو آن مرگ را کند شیرین

بر تو این تلخ و زشت چون زوبین

آن برد هر دست بعل ّ یین

وین ز اسفل کشد بقعر زمین

هر دو راحت اگر بهم مانند

مشمر هر دو را تو خویشاوند

خویش اصلیت رحمت حق است

خویشی نفس لعنت حق است

نقد و قلب ار نمایدت یکسان

پیش صراف یک نباشد آن

گرچه ماند منی هندو و ترک

هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ

جمله دانای این سرّ ور مزند

که کند هر منی دگر فرزند

کند آن یک بچه سفید چو ماه

کند این یک کثیف و زشت و سیاه

همچنین بیضه های بلبل و مار

گرچه ماند بهم ولی ای یار

زین شود بلبل و شود زان مار

این بود چون گل آن بود چون خار

تخم آبی و س ی ب هم مانند

باغبانان چو روز میدانند

کاین دهد سیب و آن دهد آبی

فرق میکن اگرنه در خوابی

ذوق و شهوت یقین بود نوری

مطلب از چنین عدو ن اری

ذوق مردان حق بود ن و ری

زان پذیرد خراب معموری

نور اگرچه بنار میماند

آن که او رهرو است میداند

کاین بسوزد ترا و آن سازد

آنت برگیرد اینت اندازد

آن دهد چشم و این کند کورت

این کندسست و آن دهد زورت

این برد آخرت بصدر نعیم

وین کشد موکشان بقعر جحیم

نیست این را نهایتی باز آ

در حدیث صلاح دین افزا

گفت با خشم آن یگانۀ دین

کاین گروه خبیث پر از کین

عوض شفقت و نکو خواهی

دشمنی میکنند و بیراهی

دستشان خود یقین بما نرسد

از زمین سنگ بر سما نرسد

قصد مردان کنند از کوری

تیغ بر خود زنند از کوری

زخم ایشان بر این تن فانی است

زخم مردان بجان پنهانی است

زان رود جسم و زین رود دل و جان

زان رود مال و زین بود ایمان