گنجور

 
حافظ

مباد کس چو من خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

غریب و عاشق و بیدل غریب و سرگردان

کشیده محنت ایام و داغهای فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم

به آب دیده دهم باز خونبهای فراق

کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل که را گویم؟

که داد من بستاند دهد جزای فراق

ز درد هجر فراقم دمی خلاصی نیست

خدای را بستان داد و ده سزای فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنان که خون بچکانم ز دیده‌های فراق

من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا

مگر که زاد مرا مادر از برای فراق

به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحری

زند به روز و شبان خون فشان نوای فراق

 
 
 
شمارهٔ ۳۴ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منتسب به هر دو سخنور
حافظ

همین شعر » بیت ۱

مباد کس چو من خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

ابن حسام

مباد کس چو من خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

این شعر به گفتهٔ این مقاله از آن ابن حسام است.

بلند اقبال

فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق

خدا به داد دل من دهد سزای فراق

روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش

که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق

فراق را نمک ما دودیده کور کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه