حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۴

مباد کس چو من خسته مبتلای فراق

که عمر من همه بگذشت در بلای فراق

غریب و عاشق و بیدل غریب و سرگردان

کشیده محنت ایام و داغهای فراق

اگر به دست من افتد فراق را بکشم

به آب دیده دهم باز خونبهای فراق

کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل که را گویم؟

که داد من بستاند دهد جزای فراق

ز درد هجر فراقم دمی خلاصی نیست

خدای را بستان داد و ده سزای فراق

فراق را به فراق تو مبتلا سازم

چنان که خون بچکانم ز دیده‌های فراق

من از کجا و فراق از کجا و غم ز کجا

مگر که زاد مرا مادر از برای فراق

به داغ عشق تو حافظ چو بلبل سحری

زند به روز و شبان خون فشان نوای فراق