گنجور

 
حافظ

عشقت نه سرسری‌ست که از دل به در شود

مهرت نه عارضی‌ست که جای دگر شود

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم

با شیر اندر آمد و با جان به در شود

دردی‌ست درد عشق که اندر علاج آن

هرچند سعی بیش نمایی بَتَر شود

اینک یکی منم که در این شهر هر شبی

فریاد من ز ذَروهٔ افلاک بر شود

با آنکه گر سرشک فشانم به زنده‌رود

کشت عراق جمله به یک روز تر شود

روزی به خرج غم نکند اشک من وفا

گر دستگیر دیده نه خون جگر شود

تلخ است پاسخ تو ولیکن مرا چه غم

با دست، بگذرد به لبانت شکر شود

مِنَّت خدایْ را که دل من نه زلف توست

تا هر نفس به بادی زیر و زبر شود

نتوان شناخت موی میانت ز موی زلف

گاهی که همچو حلقه به گردت کمر شود

یاد لب تو گر برود بر زبان کلک

گردد مدام شهد و قلم نیشکر شود

گل مشک ریز باشد اگر بوی زلف تو

یک شب به لطف همره باد سحر شود

دی در میان زلف بدیدم رخ نگار

بر هیئتی که عقده محیط قمر شود

گفتم که ابتدا کنم از بوسه؟ گفت نه

بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود

گفتم که چند گونه به پیشت بیان کنم

گر میل خاطر تو به فضل و هنر شود

گفت این چه عادت است که هرروز تا به شب

از هرزه گفتن تو مرا درد سر شود

فضل و هنر به تحفهٔ معشوق می‌بری

خود مرد کی بود که بدین گونه خر شود

زر باشد آنکه کار تو چون زر کند ولی

این هم به طالع تو همانا اگر شود

احوال بی‌نوایی بنده بر این نسق

چندان بود که صدر جهان را خبر شود

جان جهان جهانِ کرم میر عزّ دین

کز بندگیش کار فلک معتبر شود