گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

هیچ می گوئی مراد دلداده ای دیوانه بود

با خیالم آشنا وز خویشتن بیگانه بود

هیچ می گوئی که نزد شمع رخسارم شبی

نیم جانی سوخته بال و پری پروانه بود

هیچ میآید بخاطر مرا ترا ای آفتاب

کز فروغت پرتوی در روزن اینخانه بود

هیچ میآید بخاطر شاه خوبانرا که شب

با گدا خفته بیک بالین و یک کاشانه بود

دست ما در گردنش افتاده چون طوق گران

چنگ ما در طره اش پیچید همچون شانه بود