گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این پایه که عقل و هنرش نام نهادند

سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند

دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود

از شعبده علم و خبرش نام نهادند

خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود

دانشوری و فضل و فرش نام نهادند

صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش

در هم زده تاج و کمرش نام نهادند

بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی

این بیخردان سیم و زرش نام نهادند

خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک

از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند

راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک

بنهفته بصورت بشرش نام نهادند

گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب

گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند

گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک

گه باب شبیر و شبرش نام نهادند

خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش

گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند

القصه که از تابش رخسار علی بود

یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند

در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ

گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند

زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم

گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند

از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی

تابید که شام و سحرش نام نهادند