گنجور

 
قدسی مشهدی

بی تو شب تا روز چون شمعم به چشم تر گذشت

اشک دامانم گرفت و آتشم از سر گذشت

بر سر راهش ندارم لذتی از انتظار

یار پنداری که امروز از ره دیگر گذشت

آنکه مشکل بود عمری حالم از نادیدنش

دوش با من بود و بر من حال مشکل‌تر گذشت

شوق چون زور آورد اندیشه طاقت چه سود

دست و پا نتوان زدن جایی که آب از سر گذشت

بس که از چشمم گریزان است آن آب حیات

چون ز من بگذشت پنداری ز آتش برگذشت

الحذر از آه قدسی کامشب از درد فراق

تا به لب از سینه آهش بر سر نشتر گذشت