بی تو شب تا روز چون شمعم به چشم تر گذشت
اشک دامانم گرفت و آتشم از سر گذشت
بر سر راهش ندارم لذتی از انتظار
یار پنداری که امروز از ره دیگر گذشت
آنکه مشکل بود عمری حالم از نادیدنش
دوش با من بود و بر من حال مشکلتر گذشت
شوق چون زور آورد اندیشه طاقت چه سود
دست و پا نتوان زدن جایی که آب از سر گذشت
بس که از چشمم گریزان است آن آب حیات
چون ز من بگذشت پنداری ز آتش برگذشت
الحذر از آه قدسی کامشب از درد فراق
تا به لب از سینه آهش بر سر نشتر گذشت