گنجور

 
ناصر بخارایی

شمع‌وار از سر گذشتم بشنو از من سرگذشت

آتشم سر تا به پا بگرفت و آب از سر گذشت

رفت دل چون مُهر لعل او به جان پنهان نداشت

عین لطف است آنکه رنگ باده از ساغر گذشت

با فراغ بال پروانه وصال شمع را

آن زمان یابد که مردانه ز بال و پر گذشت

از حدیث آتشین من دل کاغذ بسوخت

دود آهم چون به نوک خامه بر دفتر گذشت

از تن خاکی به آب دیده بنشانم غبار

او اگر دامن کشان خواهد به خاکم بر گذشت

ای که نشناسی دل گرم مرا از آه سرد

باز جو یک شمّه از سوزی که بر مجمر گذشت

دامن مقصود اگر ناصر نمی‌آید به چنگ

همچو سیم اشک می‌باید ز وجه زر گذشت